روح خدا و پیر و مراد همگان بودی و من کودکی خردسال؛ که نقش نام و کلام و چهره ات بر ضمیر خاطرم نگاشته شد. و آنچه که در خردسالی و از سر شوق و محبت و عشق و صداقت بر لوح دل حک شود، کی با گذر روزگاران محو خواهد شد؟
« هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود »...
و بعد از تو نیز، همه ی عشق و امیدمان به وجود نازنین و گرانبهای «او»ست... که عشقش شوری بر نهادمان، نهاده است...
«بنفسی انت»...
اهل ولایت و محبت و درد و غیرت که باشی، حتی اگر هشت ساله هم باشی، نمی توانی دست نانجیب نامحرم را روی صورت معصوم «مادر» تاب بیاوری. نمی توانی حرمت شکنی و در نیم سوخته و میخ و دیوار و ناله ی مظلومانه و رد خون به ناحق ریخته شده ی او بر زمین را ببینی. نمی توانی ریسمان رابر گردن حبل الله المتین نظاره کنی... نمی توانی تا به ابد این واقعه ی جانکاه را فراموش کنی... نمی توانی...
مگر می شود دید و طاقت آورد؟ مگر می شود که فرزند ارشد «مادر» بود و او را حمایت نکرد و با او در کوچه های غربت همراه نبود؟ مگر می شود رازدار رازهای سر به مُهر «مادر» نبود؟
خوب شد بچه ها ندیدند...
آنچه که جگر را سوزاند و تکه تکه کرد، غم و مصیبت همان روز شوم است...
چیزی به ذهن دل نیامد که بر قلم جاری شود؛ از بس که سترگ و سنگین بود رفتنت...
«از شمار دو چشم، یک تن کم
وز شمار خرد، هزاران بیش»...
به اینجای تاریخ که می رسی، همه ی مظلومیت و درد رخ می نماید... نبض و نَفَس، به شماره می افتند و بی تابی به اوج می رسد... ضرباهنگ زمین و زمان کند می شود؛ گویا متوقف می شود... بغض فروخورده ی رنج و خستگی و اضطراب و خشم و احساس یتیمی، می شکفد... غم، تنها غم جدایی و بی مادری نیست... درد، تنها درد تازیانه نیست... مصیبت و درد «مادر»، درد به زمین افتادن لوای ولایت در کوچه هاست... دردش، غربت غریبانه و زودهنگام مولاست... زخمش، زخم کاری طعنه ها و کینه هاست...
و جُرمش...
«عاشق»ی است...
عشق و ولایت «علی»(ع)...
شمه ای از بوی حضور «تو»، به جهان رخت نو می پوشاند و بس... اگر گیاهی می روید و غنچه ای می شکوفد و سبزه ای قد راست می کند و چشمان ابری آسمان می بارد، به اذن و اعتبار همان نفحه ی مسیحایی ست. نامت، یادت، حضور غایب از نظرت، باعث زندگی و جنبش عالم و آدم است... آنکه آبروی بهار است، تویی. و در این میانه چشم دل، از همیشه منتظرتر...