در کنار برکه ای کوچک، به قدر اقیانوسی بزرگ، چشمهایی پر التهاب دستان بلند علی (ع) را بر فراز دستان رسول حق (ص) نظاره گر بود... یک اقیانوس مواج از حجاج، دیدند و گفتند و شنیدند که علی (ع) زین پس مولای همه ی عرشیان و فرشیان است... سرور و آقای انسیان و جنیان... امیر کل خلقت... امیر المومنین...
یک جماعت نقش لبخندی مهرآمیز را بر قاب چهره ی درخشان رسول خاتم (ص) دیدند و هلهله ی شادی سر دادند...
و بدین گونه علی (ع) امام امت رسول الله شد...
... و چه سخت آنکه روزها و سالیانی بعد، برکه های کینه ی ولایتش که در دلهای سنگشان مانده بود؛ بهم پیوست و اقیانوسی خونین شد، به وسعت مصیبت کوچه و کوفه و جگر خونین و صحرای نینوا...
تنها آن که «شناخت» و دانست و دید و «مُسلم» بود، سر را بر مدار قربانی «تو» می آورد و دم بر نمی آورد...
در بیت معمور موسای آل محمد (ص)، نوزاد بسیار آمده و کودک فراوان است. هر چه باشد حضرتش تفسیر «شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زیتونةٍ» است و پدر دلنشین سادات موسوی...
اما... امشب این خانه ی پُرعائله، با همه ی شبها تفاوت دارد. در انتظار نوزادی دلنشین و آبستن شور و شعفی آسمانی است. گویا چشم و چراغ خانه می آید... کسی می آید، که ضیاء شجره ی طوبای موسوی است و تک شاخه درخشان ادامه ی امامت علوی. دامن نجمه خاتون امشب، به رسیدن رئوف ترین و مهربان ترین ِ عالمیان سبز ِ سبز می شود... امشب تک سوار یکه تاز سرزمین «رضا» می آید...
او می آید تا رضای الهی، بی مصداق نماند...
پ.ن. : همه ی شبِ چهارشنبه نویسی های حوریب به فدای یک لحظه وقوف در حریم نگاه امام و سلطان دل... و خوب می دانستی که دلبسته ی حرم رضوی، به ننوشتن از «او» رضا نمی شود...
ندا، ندای «او» بود... « فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ السَّمَاءِ بِمَاءٍ مُنْهَمِرٍ»...
درهای سقف آسمان را به روی اهل خاک گشوده بود. ریزش پیوسته و لاینقطع نور بود که همچون «ماءٍ مُنهَمِر» بر چاه ویل دل تاریک، روشنا می داد. مثل باران ریز و یکدست، شتابان و بی وقفه سیاهی را می زدود. دل، در هوایش خوش بود و آرام. سبکباری اش، یادگار همین روزهای خوب اوست...
چه سخت، که اکنون وقت جدایی رسیده است. زمان وداع... وقت هبوط به «حوریب»... و باز همان کوره راه و همان سختی و همان درد و رنج و فراق...
ماه خوب «او» گذشت...
وجود سنگلاخ و صخره و درد و رنج، از رفتن منصرفش نکرده است. اگرچه پای، آبله است و سر، دوّار و دل، خون و طاقت، اندک؛ اما...
گاهی که سر بلند می کند و به انتهای افق می نگرد، گویا جاذبه ی نگاهش علی الدوام او را به آمدن می خواند. و آنگاه دیگر نه پای از سر می شناسد و نه سر از پا و نه دل از هر دو. یازده ماه را بی وقفه به شوق دیدار آمده است؛ که پاهای خسته و دلِ شکسته و سر ِ سوداییش را به «او» عرضه کند... آمده است تا به یُمن روزهای این ماه و به برکت کتاب عشق و به جلال شبهای برگزیده و جمال یار پریچهره و به مدد نفس اهل صیامش، دو بال برای پرواز بگیرد... آخر این «حوریب»، سخت بی رحم است و سنگی...