برخیز حوریه ی مهربان من! برخیز... چشمان نیلگونت را باز کن بانو! برخیز آفتاب بی همتای سرای کوچک من، برخیز!... ببین که خانه بی تو، بی نگاه آسمانی تو، صفایی ندارد. برخیز آرام دل من! دلآرامم!... برخیز و مردانه خطابه بخوان بانوی من!... یاور بی چون و چرای من، برخیز!... بی تو در خیل این حرامیان تنهای تنهایم... برخیز، تو که برای رفتن نیامده بودی. آمده بودی که این زمین تاریک، بی نگار نماند. برخیز، تو قطب عالم امکانی، محبوبه ی حقّی، محبوبه ی عالمی، محبوبه ی منی... برخیز نازنینم!... چگونه خورشید وجودت را با دستان لرزان و جان خسته ام به خاک بسپارم... با رفتنت جهانی را به گِل می نشانی بانو!... جهانی را می سوزانی و خاکستر می کنی. برخیزمادر عصمت! به اشک چشمان کودکانمان برخیز!... به خاطر خدا برخیز!... ترا به جان علی برخیز...
گمان کنم زمانی که «غم» را می آفریدند؛ خود او هم تصور نمی کرد که در روزهایی این چنین، به اوج برسد!! شاید حتی به مخیّله اش هم خطور نمی کرد که در همهمه و کشاکش تاریخ بنی بشر، در گذر این تاریخ خونرنگ و پیچیده، اینچنین بر دلهای شرحه شرحه یکه تازی کند... بسوزاندشان... خاکسترشان کند و بر بادشان دهد...
این روزهای استخوان سوز، این روزهای اندوهگین و سنگین، این روزهای دردناک و مرگ آور، که زمان هم در عبور هر ساله ی خود از آن تردید می کند و در می ماند؛ که دل چون ناقه ی به گل مانده ای در انبوهی از «غم» دست و پا می زند و زمینگیر می شود؛ آغاز هرچه ظلم... آغاز هرچه ستم... ابتدای هرچه بدبختی و شقاوت... طلوع یتیمی و غربت و آوارگی و در به دری... مقدمه ی «کربلا»...
می گرید... آرام نمی گیرد...
قنداقه ی پاک را، که در هاله ای از نور السماوات و الارض پیچیده شده؛ به آغوش قدسی مادر می دهند... آرام نمی گیرد... شگفتا! در آغوش نورانی جدّ و پدر و برادر ارشد هم بی قراری می کند!
همچنان می گرید... و با گریه اش عالمی را می سوزاند...
چشمان دردانه ی دریای عصمت فاطمی و علوی همچنان بارانی است. هر مویه اش، هر قطره ی اشکش عرش پروردگار را می لرزاند...
«حسین» کجاست؟!
صدف قنداقه ی نازدانه را به اقیانوس آغوش برادر کوچکتر می سپارند... نفَس «حسین» که به او می خورد... سبحان الله!!... چه آرامشی! چه آرامشی!!
...
بانو! گویا اذان عشق و اقامه ی صبر را با ندای «حَیِّ عَلی الحُسین»، از لحظه ی خلقت، در ضمیرت نهاده اند...
اگر به قدر ذره ای هم بر دل خطور کند که این «بهار» ، به خودی خود بهار است و دل انگیز؛ خیالی است محال و واهی و حرام... زمین و آسمان، تنها و تنها به بوی «تو» و در آرزوی توست که این همه چرخ و تاب را تحمل می کند... آنقدر به دور خود می چرخد و می دَود و می رود، تا تو بیایی... کویر عطشناک و تشنه ی این دل مشتاق و بی قرار، تنها یک نکته را خوب می داند... بهارش تویی... باقی بهانه...
جانا! نگر حکایت سبز «بهار» را
این دستهای خسته ی چشم انتظار را
جانا! ببین! که بی «تو» صفایی نمانده است
غم پنجه می کشد دل بی غمگسار را...
گویا تو هم عصاره ی تمام زهرها بودی، که بر کام نازنین عصاره ی آفرینش نشستی و زهرآگینش کردی... چه بودی تو؟! از کدام گونه زهرها بودی؟!
نه! نه!... تلخی و کشندگی تو برای سوزاندن جگر آل الله کافی نبود. تمام سوزندگی و تیرگی تو، از همان چند راهی غدیر آغاز شد... از همان جایی که به مدد تیر حسد و حقد، امت را به هفتاد و دو ملت کشاندی... تو از همان جا جگر ذریه رسول الله را دریدی و پاره پاره کردی و به حیلت غفلت و جهالت و عداوت و معاندت همان امت، لخته لخته های آن دل های شرحه شرحه را به لبشان آوردی...
تو چه زهری بودی؟!... که نه فقط دل مصطفی را، که سلاله ی او را نیز به غایت سوزاندی... و آنچنان عالم و کائنات و هر چه که در آن است را تلخ و گزنده کردی؛ که دست هیچ احدی، جز همان « تِسعَةِ المَعصُومینَ مِن ذُرّیَةِ الحُسین » ، بشریت را به حلاوت رهنمون نخواهد شد...
اما... نمی دانم!... جگرهای سوزان و چاک چاک را با آن لب تکیده از عطش و تشنگی، قرابت تا چه حدّی است...
...
به فدای وجود نازنینش... و سبط اکبر و کریم اهل بیتش... و امام رئوف و عالم آلش...