آسمان سپیدپوش است و گرفته. از فلق تا شفق، ابر سپید است و دل برفی و سردی که هوای بارش دارد. سپیدی برفش مظهر پاکی است و زیبایی.
اما نمیدانم چرا این برف سپید و پاک، مرا به یاد سپیدی نازک و بلورین گلوی شش ماهه ات می اندازد؛ آنگاه که به سرخی خونش رنگین شد...
به گمانم سپیدی این برف هم به سرخی خون می گراید...
«غدیر» تنها و تنها یک تقاطع بود. جایی که چندین و چند «سبیل» از آن متفرق می شد. چندین و چند راه زمینی...
آن «نبأ العظیم» که از خبرش می پرسیدند و آن «صراط المستقیم» که بدان راه نجات و هدایت می جستند، و آن «حبل المتین» که مستمسکش می خواستند؛ همان دستان سپید بر فراز دست نبی بود... شاهراه، همان دو دست درهم پیچیده و نورانی رسول الله (ص) و علی (ع) بود؛ که رو به سوی آسمان خودنمایی می کرد... رو به «الله»...
«وَ اَتممناها بعَشر...»
ده شب تمام کننده. ده شب سرنوشت ساز. ده شب دل انگیز و روح فزا. ده شبی که باید به تسلیم و رضا رسید و اراده را در مسلخ اراده ی او به زمین زد و قربانی کرد. حتی به بهای حج نیمه تمام... حتی به قیمت هفتاد و دو قربانی...
به گمانم بین این ده شب و آن «لیالٍ عَشر» نسبتی است...
و من مولای من!
نه صفا را دیده ام و نه مروه را. جوشش زمزم و حریم امن بیت الله و شعور مشعر و غوغای عرفات و رویای منی را هم ندیده ام. این زمان که میان حج گزارانی و شرف و آبروی قبولی حجشان، برای این کمترین دورافتاده هم دعا میکنی؟!
و تو خدای من!
«لبیک» بی بهانه و مشتاقانه ی مرا از همین جا، و به حرمت «لبیک» حقیقی «ذبح عظیم» و به حرمت «لبیک» سرور و صاحبم، پاسخ می دهی؟!
« نَحنُ مَوَدِّعوهُ وِداعَ مَن عَزَّّ فِراقَهُ عَلَینا...*»
اینکه دل، چشمهایش را بر هم بگذارد و رفتنت را نبیند و آرام بماند؛ محال است. گوهر اشک هم، خنکایی بر آتش دوری و فراق نمی شود. دل جدا افتاده از ماوا، دل مهجور و مشتاق، تنها با تو و در روزهای دلنشین تو کمی آرام می گیرد. وداع سخت است و دشوار است و نفس گیر... اما، تمام امیدش، بازگشت دوباره به اقیانوس پر مهر توست. جدایش مکن...
* صحیفه سجادیه، دعای چهل و پنجم، درباره ی وداع و بدرود ماه مبارک رمضان
باز هم همان حکایتهای تکراری... باز هم همان دستهای خالی چشم انتظار... باز هم همان بنده ای که هیچگاه «بنده» ی واقعی تو نبوده است و حتی نام «بندگی» تو نیز زیبنده اش نیست!... همان بنده عصیانگر سرکش... همانی که شمار گناهانش از حساب بیرون است. از قطرات باران و ریگهای بیابان و ستاره های آسمان و برگهای درختان افزون تر است. هم او که در حلقه تنگ گناه خشکیده است... چه کند که نمک خوردن و نمکدان شکستن رسمش گشته و پیشه اش...
خدایش تویی و پناهش تو!
و اگر پشیمان باشد و چشم انتظار؟!
...
در کویر خشک گناه خویش، چشم بر آسمان دارد و ابرهای رحمت بی انتهای تو... گاهی که درهای رحمت و مغفرتت را بر روی همه می گشایی؛ حتی او...