سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دست دادن فرصت اندوهى گلوگیر است . [نهج البلاغه]

سه شنبه 87/12/6 ::: 9:44 صبح



ای یا کریم خسته چه کردند با پرت ؟
این زهر پر شراره چه آورد بر سرت ؟
از لحظه ای که رنگ نگاهت کبود شد
رنگـی دگــر گـرفته منـاجـات خواهرت
تـابـوت را نشانـه گرفتند تـیــــر هـا
آنهم کجا؟ کنار دو چشــم بـرادرت
دلهای ما به یاد تو ای بی حرم ترین
پــر می زند به سوی بقیع مطهـــرت
تا کی لبم به خاک بقیع ات نمیرسد
بــــر آستـان پـاک بقیع ات نمیرسد 
..........

در کربلا به آینه ات سنگ میزدند
هر کس شبیه تر به تو ، جرمش عظیم تر




حوریب و () حرف دل موضوع: گاه نگار




سه شنبه 87/11/8 ::: 9:30 عصر



نیمه ی شب و هدیه!... آن هم برای آرام کردن یتیم اسیر و کوچک هاشمی!... چه مهربان شده اند این اهل شام!
معصوم و نیلوفری به صدف سرپوشیده ی تشت مقابلش می نگرد. از میان پرده های اشک چشمان به خون نشسته، گوهر درون آن را با نگاههای کودکانه اش می کاود. پرده که کنار می رود،خرابه ی تاریک به پیش چشمان تارش روشن می شود. چه هدیه ای!...
...
یک عمر، سر او به دامان پدر... یک بار، سر پدر به دامان او... به رسم قدیم نوازش می کند و حرفهای کودکانه و درد یتیمی اش را با او زمزمه می کند... بلبل خستگی زده ی باغ حسینی، غم فراق را تاب نمی آورد. دل هوایی اش را به آسمان نگاههای مهربان و لبخندهای کبود و خونین پدر می سپارد. آرام به خواب می رود...




حوریب و () حرف دل موضوع: گاه نگار




سه شنبه 87/10/24 ::: 10:0 عصر



یا هِلالاً لمّا استتمَّ کَمالاً
غالَهُ خسفهُ فَاَبدی غروباً
ای هلال! ای ماه نو! که درست در هنگامه ی بدر و کمال، چهره اش را خسوف گرفت و دچار غروب شد.

ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فوادی
کانَ هذا مُقَّدَراً مَکتوباً
هرگز گمان نمی بردم ای پاره ی دلم که این باشد سرنوشت مقّدر مکتوب...

یا اخی فاطِمُ الصَغیرةِ کلِّمها
فَقَد کانَ قَلبُها اَن یَذوباً
برادرم! با این فاطمه ی کوچک سخن بگو که قلبش می رود که آتش بگیرد.

یا اخی قَلبُکَ الشَفیقُ علینا
ما لَهُ قَد قَسا و صارَ صَلیباً
برادرم! دلت که همیشه با ما مهربان بود... چه شد که یکباره سخت و نامهربان گردید.

یا اخی لَو تَری علیّاً لَدَی الاَسر
مع الیتم لا یَطیقُ وُجوباً
برادرم! کاش علی را در این اسارت و یتیمی می دیدی که چگونه از انجام واجبات نیز عاجر مانده است.

کُلَّما اَرجِعوهُ بالضَربِ نادا
کَ بَذلٍ یَغیضُ دَمعاً سکوباً
و هر بار که به ضرب تازیانه دردش را افزون می کنند، خفیف و بغض آلوده و اشک ریزان فقط تو را صدا می کند.

یا اخی ضُمُّهُ الیکَ و قُربُهُ
وَ سَکِّن فُوادَهُ المَرعوباً
برادرم! در آغوش خودت بگیر و پناهش ده و قلب وحشت زده اش را آرام کن.

ما اذَلَّ الیَتیم حینَ یُنادی
بِاَبیهِ و لا یَراهُ مُجیباً
چه دشوار و ذلت بار است برای یتیم، که پدر خود را بخواند و پاسخگویی نبیند.

 

پ.ن.1: خواستم بعد از عاشورا مرثیه ای بنگارم... دیدم که بانوی صبر، خود بهتر از همه ی عالمیان بر این مصیبت مرثیه نگاشته است. مرثیه ای بی نظیر و جانسوز، که تا عمق استخوان را می سوزاند و دل را به نابودی می کشاند.
پ.ن.2: برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب- سیدمهدی شجاعی-ص172




حوریب و () حرف دل موضوع: گاه نگار




دوشنبه 87/10/16 ::: 2:0 عصر



غوغایی است در صحرای کربلا. بیشتر به قیامت می ماند. نه که فقط جنگ باشد و خون و نیزه و شمشیر... نه!!
در حرم، تشنگی بیداد می کند. کودکان دامنهای عربی را بالا زده و شکم بر خاکها نهاده اند؛ تا اندکی از هرم آتش عطش بکاهند...
ناله های «العطش» اطفال و دست تمنای سکینه است که طاقت «عمو» را می کاهد و جگرش را کباب می کند.

این سو... سمت افق ایمان
خیمه های تشنه،
لبهای خشکیده مشک،
چشم انتظار کفی آب...

آن سو... در مدار کفر
سپاهی سیاه،
جماعتی هراسان،
چشم انتظار علمدار...

و شریعه از همه منتظرتر،
بی قرار نقش نگاه زلال ساقی...

چه می کشد دل، وقتی میخواهد از تو بنویسد... چه کند دل، که طاقت ندارد... تصوری نَمی از اقیانوس این حادثه، تا به ابد زمینگیرش می کند...

مشک سیراب شده را چون طفلی به آغوش دارد و به سمت افق ایمان می تازد...
هوا ابری نیست، اما باران تیر است که از آسمان پر از کینه ی کوفیان می بارد... باران تیرهایی که بر او می نشیند... اما بر مشک، نه!...
هوا ابری نیست... بارانی نیست... اما برق شمشیر بر دستانش می نشیند...
هوا ابری نیست... بارانی نیست... اما رگبار خروشنده ی تیر بر چشمانش می نشیند...
هوا ابری نیست... بارانی نیست... اما صاعقه ای از عمود آهنین بر سرش می نشیند...
هوا ابری نیست... بارانی نیست... رعد و برق و صاعقه و رگباری هم نیست...
«اقتربت الساعة و انشق القمر»
دیگر امیدی هم نیست...
چشمان شرمگین و فرق به خون نشسته ی ماه آسمان بنی هاشم است و کمر شکسته ی امام... و آغوش پر مهر«مادر»...

چه می کشد دل، وقتی میخواهد از تو بنویسد... چه کند دل، که طاقت ندارد... تصوری نَمی از اقیانوس این حادثه، تا به ابد زمینگیرش می کند...

دیدی چه شد؟
حسرت نقش نگاه «نگار»، بر دل علقمه ماند...
دیدی آخر چه شد؟
حسین (ع) را می گویم...
زینب (ع) را می گویم...
حرم را می گویم...

 

رفع الله رایة العباس (ع)


پ.ن.1 همه ی عشق من! نشد بهتر از این از تو بگویم... دل با من راه نیامد...
پ.ن.2 مولای من! اینجا هم نام عموی باوفایت به زبان قاصر و الکن حوریب آمده...




حوریب و () حرف دل موضوع: گاه نگار




سه شنبه 87/10/10 ::: 11:0 صبح



خسته و نفس بریده، با صورتهایی آفتاب سوخته، منزل به منزل از سرزمین وحی تا این مکان ناشناخته، آمده اند... بیابانی که موجی بر موج و کوهی بر کوه، غم و اندوه و بلا و ناله در دل می نشانَد. فضایش سنگین است و حزن انگیز و عطشناک. خاک، ترک خورده و ملتهب و تشنه. آسمان، لطیف و مهربان نیست... سوزش عمیق غربت و درد غریبی و تنهایی، بر چهره ها فریاد می کند...

منزلگاهی که امروز قلب جغرافیای عشق است، به حضور مهمانانی یگانه و بی بدیل آذین شده. قافله ای که  وارث دردهای پیشین است و بوی یاس فاطمی دارد و عطر نَفَسهای هاشمی؛ کنون با ندای قافله سالارش فرود می آید... خیمه ها علم می شود و کاروان بار می گشاید... اینجا همان جایی است که حج نیمه تمام، تمام می شود... اینجا، همان وعده گاه است... نقطه ی عطف عالم... «کربلا»...

« اعوذ بالله من الکرب و البلاء »...

 

صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین (ع)...




حوریب و () حرف دل موضوع: گاه نگار



<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

تبرک


بِسم الله الرَحمن الرّحیم


اَلّلهمَّ صَلِّ عَلی الصّدیقة فاطمَةَ الزّکیة حَبیبةَ حَبیبکَ وَ اُمّ اَحبائِکَ و اَصفیائِکَ الّتی انتَجَبتَها و فَضَّلتَها و اَختَرتَها عَلی نِساءِ العالمین. الّلهمَّ کُن ِ الطالبَ لَهَا ممَّن ظَلَمَها و اَستَخفَّ بِحَقّها و کُن ِ الثائِرَ الّلهمَّ بدَم ِ اولادها. الّلهمَّ و کَما جَعَلتَها اُمَّ اَئِمَةِ الهدی و حَلیلَةَ صاحِبِ الّلواء و الکَریمَةَ عندَ المَلِآء الاعلی فَصَلِّ علیها و عَلی اُمِّها صَلوةً تُکرِمُ بها وَجهَ ابیها محمَّدٍ صلّی الله علیه و آله و تُقرُّ بها اَعیُنَ ذُرّیّتَها و اَبلِغهُم عنّا فی هذه الساعُةِ اَفضَلَ التّحیّةِ و السَلام...




نشان


گاه نگار - حوریب






آگاهی



 

عبور



نوا