غمی که در وجودش خانه کرده، همه را می سوزاند. رحلت پدرِ «او» و پدر امت، به قدر کافی محنت بر دل صبورش گذاشته. رفتن رحمة للعالمین همه را به عزا نشانده و او از همه عزادارتر است... اصلا صاحب عزاست...
اما!
این چشمها از غمی دیگر به کبودی نشسته...
این پهلو از داغی دیگر چنین شکافته...
و این اشک غریبانه، حکایت «درد»ی دیگر دارد...
...
جان عالمی به فدایش!
دردِ غریبی و تنهایی «ولایت»، با بضعة الرسول چه کرده؟...
بهار که بیاید و «تو» نیایی، انگار هیچ نیامده است. این همه سالهای بی بهار بر ما گذشته و ما رو سیاه نبودنت... برای قومی که از «امام» خویش دور افتاده، همین بس که عمری بی بهار بماند...
بیا...
قدری کنار دل بنشین. این همه مهجوری و غریبی و چشم انتظاری و گمگشتگی و تنفس در هوای نبودنت، کفایتمان نکرد؟
بیا...
دل، طوفانیِ آرامش توست.
دل، هوای اقیانوسِ آرام دارد...
بیا و باقی مانده ی این همه بی بهاری را بر ما ببخش...
بر تاریک خانه ی نیستی نور هستی تو بود که درخشیدن گرفت. اراده ی «او» بود که بر قامت عدم، نور وجود تو را پوشاند و چشم تمامی مخلوقات، از ازل تا ابد را روشن و مبهوت گردانید... همه ی بهانه ی خلقت تو بودی... همه ی آفرینش در سایه خورشید وجود تو برپاست. چه خوب! که آمدی... که از همان ابتدای عالم، رحمة للعالمین بودی... که چشم بشر ظلمت زده، به روشنای دلنشین نور تو روشن شد...
خوش آمدی!
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است...
اینجا هنوز عزادار است...
عزادار داغ پهلویی شکسته و کودکی به خون نشسته و نفس بی گناه کشته شده و مظلومیت پدری به خاکهای کوچه فتاده و پسری که وارث تمامی درد و رنج مادر است و شاهد در و میخ و دیوار.
اینجا هنوز عزادار است.
آری! درست همین روزها بود...
هنوز تا بهار، مانده است. تا آمدن «ربیع»ش مانده است.