و گاه حسی غریب در دل متولد می شود، که نمی دانی اش و نمی شناسی اش.
دل، متلاطم حس بیگانه ای است که لحظه به لحظه بر موجش می افزاید...
چونان غریقی در اقیانوس...
* هذا مقام الغریب الغریق...
گدای هر ساله ات، نه! که گدای هر روزه ات آمده است. برایش سر سال و ماه ندارد. هر روز دست نیازش را بر آستانه ات دخیل می بندد.
فَتَصَدَّق عَلینا...
پ.ن. شب میلاد تو، در خانه ی دل غوغا شد...
داغ نشسته بر قلب کوچکش، از اندوه شکستن بال و پر کبوترانه و ویرانی آشیانه اش نیست... از حسرت پرواز در آسمان آغوش پدر است؛ که دیگر برایش چونان خواب است...
آتش به جان قلم می افتد؛ وقتی که عزم نوشتن از «تو» را دارد.
آتش در آتش است که زبانه می کشد و خنکای وسیع هیچ فراتی هم بر لهیبش نمی نشیند.
دل باید بسوزد تا از تو بگوید.
قلم باید بسوزد تا از تو بنگارد.
جان باید آراسته ی بزم عزایت باشد تا در اشتیاق این سوختن، از تو دم بزند...
باید تا آستانه ی جلالی ات برود و در کنار ضریح بالا بلندت زانو بزند و آنگاه در مشبک های نمناکش بیاویزد...
بیاویزد...
دخیل ببندد...
اشک بریزد...
بنالد...
تا قبولش کنی...
تا دست رد بر سینه ی سوخته اش نزنی...
تا که داغ مهرت، ماتمت، ادبت، تا ابد آذین این دلسوخته باشد...
پ.ن. یک دل سوخته می خواستم امشب، که مهیّا گردید...
«بنمای رخ! که باغ و گلستانم آرزوست»
«بگشای لب! که قند فراوانم آرزوست»*
«ای آفتاب حسن ِ» فرورفته در محاق
بر نی نشسته! آیه ی قرآنم آرزوست
اینجا نگاه ها به درت مانده، لحظه ای
بگشای در! که روضه ی رضوانم آرزوست
هفت آسمان طواف به شش گوشه آورند
یعنی که ذبح اکبر و قربانم آرزوست
بر سختی مصیبت تو گریه می کنند
اهل سماء و دیده ی گریانم آرزوست
در خیمه ی عزای علمدارت ای حسین (ع)!
«دیدار روی یوسف کنعانم آرزوست»
روزی به اذن مادر پهلو شکسته ات
جان می دهیم در حرمت، آنم آرزوست...
* شعر از مولانا