دل هر روز در باران چشمهایش، «تو» را جستجو می کند...
نه آن که حرفی نمانده و دغدغه های دل، در زیر آوارهای روزمرگی زندگی مدفون شده باشد؛
نه آن که دردی نمانده و سودای «تو» از دل رفته باشد؛
نه آن که غمی نمانده و حضورش از ژرفای جان رفته باشد؛
نه آن که پای رفتنش، آبله شده و از عبور مانده باشد؛
نه آن که خاطرش بی یادت، لحظه ای آسوده باشد...
نه...
«حوریب» با همه ی سختی اش، همه ی دردش، همه ی دوری اش، همه ی دلتنگی اش، همه ی غربتش، همه ی روزهای رفته اش، همه ی عمر گذشته اش، وام دار آن عهد متین پاییزی است...
که هر پاییز، زمان تجدید میثاق خون رنگ «دل» است...
که هر برگ زرد آلود و به خون نشسته و هر قطره ی باران پاییزی، برایش نهیبی از داغ پیمان اوست...
که فراموش نکرده است...
که هنوز بر سر پیمان است...
اگر غزلی، گاه و بی گاه، خواسته و نا خواسته، بی پروا، خود را در گوشه ی دل می شکوفد؛
اگر بارقه ای، جسته و گریخته، آتشی پیوسته و بی امان، در دل می ریزد؛
اگر شوری، لحظه به لحظه، بی آن که رو به زوال رود، در جان جوانه می زند و می بالد؛
اگر تمنّایی، ذره ذره، کل وجود را می پیماید و در خلوت آرام و ساده ی دل، رخنه می کند؛
اگر عطری، آهسته آهسته، در خنکای سحر، مثل بوی سیب حرم، در حریم دل خانه می کند؛
اگر بارانی، قطره قطره، آرام آرام، بر چشم می نشیند؛
همه برای آن است که «تو»، پیش از آن که «دل» خواسته باشد، به او سلام می کنی...
عهد و پیمانی که در گذر زمان فراموش شود، کهنه شود، زنگار بگیرد، دست خوش فراز و فرود شود و گسسته گردد؛ عهد و پیمان نیست. دلی لایق وصال است که عهد و پیمان «تو» را، در کوران ابتلائات و در طوفان درد و رنج و بی تابی ها، چونان گنجینه ای دست نیافتنی، در ژرفنای اقیانوس وجودش، تازه نگه دارد. درست مثل راز سر به مُهرِ این همه سالِ عبور از «حوریب»...
هنوز هم که هنوز است؛ در گرماگرم حادثه ها، در کشاکش واقعه ها، در سراشیبی تنهایی ها، در گردنه ی بی کسی ها و غریبی ها، در لحظه ی بی یاوری ها، ذکر «تو» رمز عبور است...