چه خوب به پای جان می نشینی و خون آلودش می کنی. نمی گذاری که دمی نفسی تازه کند و به پای خیزد... دوباره به پایش می خلی و خون آلوده تر از پیشش می کنی. دوباره رنجی بر رنجش افزون می کنی. تو به راه خود میروی و می آزاری... بیهوده سعی و تلاش می کنی... جان هم صبر می کند...
...
جان، همه ی خارها را به خود خریده است. زخم و درد تیغ ها را دیده است. سرنیزه ی رنجها را در آغوش گرفته است. تمام «حوریب» سنگلاخی و سخت را به شوق دیدنش دویده است. شوکران تلخ تنهایی را چشیده است. تنها و تنها برای آنکه گُل وجودش «او» باشد...