گفته اند زیستن آب و آتش در قرابت هم محال است. اما وادی «دل» که محال نمی شناسد، می شناسد؟!...
گاهی که «دل» در قفس سینه تنگی می کند، آتش می گیرد و می سوزد... و به ناگاه تمام گداختگی اش در دیده خلاصه می شود... و چشمه ی چشم سر باز می کند... آبی از دل آتش!!... و عجیب آنکه هیچ چیز- جز همان اشک برآمده از آتش- نمی تواند دل را به خنکای آرامش، بکشاند.
بشر، عصاره ی آفرینش است و دل، خلاصه ی بشر و «اشک» ، گوهر دل و دیده... تمامش را در پای تو می ریزم... همه ی روشنی ِ چشمهایم را برای تو نگه می دارم... چه آنکه پاکترین و زلالترین و لطیف ترین آبها، از دلِ سخت ترین سنگها می جوشد.
هیچ کس نداند، تو که می دانی!... هر صبح «حوریب» را با همان اشکها، برایت آب و جارو می کنم...
