نشسته ای و می نگری که چگونه اراده ام را به مسلخ می آورم. به قربانگاه... تا تماماً قربانی اراده تو شود... که در پای اراده تو ذبح شود. «نیست» شود. من خود با دستان اراده خویش قربانی اش می کنم و بدان می نگرم. صبر می کنم. آنقدر که تو راضی شوی و با نهایت مهر و عطوفتت نگاهم کنی. هر چه باشد، این آستان زمینی نیست. آسمانی است. قانونش هم آسمانی است... همان جایی است که «عبد» بر «مولا» ناز می فروشد...
نه!... هنوز فراموش نکرده ام و از خاطرم نرفته است. هنوز به یاد دارم که «میثاق» من و تو هر پاییز تجدید می شود... اگرچه که من بارها کوتاهی کرده ام و دیر آمده ام...
اما نگار من!..می دانی که پیمان دل با تو، پیمانی است مطلق و ابدی... حتی اگر پیمانه عمر به سر آید...
هنر آن است که در کشاکش درد، در هنگامه بلا، در لحظات اندوه و اضطراب و بی تابی، در آنات زخم خوردن و شکستن، در حین جان کندن و رفتن و نماندن، چون سنگ زیرین آسیاب باشی... خاموش و استوار و صبور...
دوباره پائیز و میثاق و اشراق بارانی شبانه و همیشگی دل با «تو»...این نگاشته های خونرنگ را که می بینی، شِکوه و گلایه نیست...پائیزانه های دل است.حرف های دلی است که بوی غربت و دلتنگی اش با نمی از باران خزان زده، تازه می شود...حکایت است...روایت دردی است، به یادگار مانده از ابتدای «حوریب»...
می روی و من نگرانت...و من از پی ات، خیره خیره و انگشت حیرت گزان و اشک حسرت به چشم، به «رفتنت» می نگرم...بی آنکه حتی به قدر ذره ای بتوانم به «ماندن» بخوانمت... تو از جنس رفتنی...از تبار نماندن...از قبیله گریز...از قافله شتاب...و نیک می دانم که، هر آمدنی را رفتنی است...گویا به قدر همین گاهِ اندک، قسمتِ این دل تنها و بی قرار بودی.آمده بودی به صبوری بخوانیش و دل نیز ، در این مجال صبوری کرد...بی صبرانه صبوری کرد!..
تو هم می روی!..اما... به گواه این دل ناشکیبا و طوفانی، به یقین می دانم که هر رفتن را نیز، آمدنی است...برو...به خدا می سپارمت، مهربانترین ِ این روزهای تلخ و گزنده راهی...