در میان ترکیب خون و مشک آب و دست و بازو و چشم و تیر و نیزه و شمشیر و عمود آهنین، یکه و تنها در پی علمدار بلند قامت لشکر می گردد. خمیده می نماید. سردار مودب و رشید سپاه، بعد از سالهای سال انتظار، با اذن «مادر»، «برادر» خطابش کرده؛ و او سراسیمه برای دیدار آخرین ِ ماه، بر آسمان خون گرفته و تار علقمه، می شتابد.
...
وای من!
شق القمر را که شنیده ای؟!
گاهی که ماه شکافت...
اما دیده ای که مهر، پروانه وار گرد شمع وجود «ماه» بگردد؟!...
دیده ای که ماهِ شکافته، بر دامان مهر بیارامد و با او یکی شود؟!...
دیده ای که خورشید، هلالی شود؟!...
پ.ن. مثل همیشه، همه ی گریه ها و مرثیه هایم به «تو» ختم می شود... همه ی اشکها و دلگویه هایم نذر تو می شود... دستهایم را با دستهای آسمانی ات دریاب!
آسمان سپیدپوش است و گرفته. از فلق تا شفق، ابر سپید است و دل برفی و سردی که هوای بارش دارد. سپیدی برفش مظهر پاکی است و زیبایی.
اما نمیدانم چرا این برف سپید و پاک، مرا به یاد سپیدی نازک و بلورین گلوی شش ماهه ات می اندازد؛ آنگاه که به سرخی خونش رنگین شد...
به گمانم سپیدی این برف هم به سرخی خون می گراید...
غدیر هم تمام شد و چند صباحی بعد، کاروانیان به هفتاد و دو ملت متفرق شدند...
امر رسول عشق و حبیب داور، که آن همه برایش خون دل خورد؛ تحقق نیافت.
و ثمره ی درخت هاشمی اش یکی پس از دیگری...
دل بیش از این نمی تواند بگوید؛ چه آنکه مولای صادقم در ندبه های غریبانه اش این گونه روایت کرد:
لَم یُمتَثَل اَمرُ رسول الله صَلی الله علیه و آله فی الهادینَ بَعدَ الهادینَ
و الاُمّةُ مُصِرّةٌ عَلَی مَقتِه...
مُجتَمِعةٌ عَلَی قَطیعَةِ رَحِمِه...
وَ اِقصاءِ وُلدِهِ...
«اِلّا القَلیلَ مِمَّن وَفی لِرِعایَةِ الحقِّ فیهم»...
پ.ن. مولایم! می شود ما هم جز همان «قلیل» باشیم؟!
«غدیر» تنها و تنها یک تقاطع بود. جایی که چندین و چند «سبیل» از آن متفرق می شد. چندین و چند راه زمینی...
آن «نبأ العظیم» که از خبرش می پرسیدند و آن «صراط المستقیم» که بدان راه نجات و هدایت می جستند، و آن «حبل المتین» که مستمسکش می خواستند؛ همان دستان سپید بر فراز دست نبی بود... شاهراه، همان دو دست درهم پیچیده و نورانی رسول الله (ص) و علی (ع) بود؛ که رو به سوی آسمان خودنمایی می کرد... رو به «الله»...