کار یک روز و دو روز و ده روز و صد روز نیست. عمری است که چشم های نگران دل بی تاب، بر بالای قله ای نشسته؛ که طلوع خورشیدش را نظاره گر باشد. عمری است که کار دل با «تو» گره خورده است. عمری است که قصه ی غصه ی ناتمام دل، بر بلندای مأذنه ی تنهایی اش فریاد می شود. عمری است که خویشتن را، در نقطه ی عطف زندگی نگه داشته... کار یک روز و دو روز و ده روز و صد روز نیست. عمری است...
یتیمی امشب، تنها از آن کودکان معطل مانده ی بی نان و خرما نیست.
یتیمی امشب، انعکاس کاسه های شیر دست فرزندان کوفه نیست.
یتیمی امشب، یتیمی فرزندان فاطمه و علی نیست. همه ی اینها هست و فقط اینها نیست...
یتیمی امشب، درد بی درمانی است که امتدادش تا همین لحظه، همین ساعت ادامه دارد.
یتیمی امشب، یتیمی عالم و آدم، الی الابد است.
یتیمی امشب، به سبب «باب الله» ی است، که بی آنکه فهمیده شود؛ بسته شد...
از راه دوری آمده... با پای لنگ و خسته و تاول زده، از یازده ماه سال گذشته. همه ی «حوریب» را دویده؛ و اینک با کوله باری از گناه و درد نافرمانی و فراموشی به آستانه ی ماه «تو» رسیده. با همه ی سیاهی و شرمندگی اش، خود را به آب و آتش زده. اشک بر شوره زار دیده نشانده، تا بلکه نگاه نازنین «تو» بر دیدگانش بیفتد و کیمیایش کند. با دلی که سرمایه ای جز امید به «تو» ندارد و دارایی اش فقط دست های خالی است، چه خواهی کرد...
پ.ن. عکس به رسم امانت، از ایشان است.
روزی که بر روی دستهای مادر مومنه ات، بلاگردان کودکان فاطمه (س) می شدی؛ کسی هرگز این گمان نداشت که روزی به حقیقت چنین شود... روزی که امیرالمؤمنین و فرزندان معصوم محبوبه ی حق، بر دستهای علوی گونه ات بوسه می زدند؛ هیچ ذهنی را یارای تصور این نبود که پسر زیبای ام البنین و قمر هاشمیان، نفس خویش را این چنین بر امام و برادرش فدا کند؛ آن چنان که امام عصر مهربان ما بر «تو» این گونه سلام دهد:
«السَلامُ علی العَباس ابن امیرالمُومنین، المُواسی اَخاه بِنَفسِه، الآخِذُ لِغَدهِ مِن امسِهِ، الفادی لَه الواقی السّاعی الیه بمائِهِ، المَقطوعَةِ یَداهُ...»
نازنین عموی هاشمی!
بهترین عموی عالم!
ماه ترین قمر عشیره!
اسوه ی حلم و صبر!
خدای بی بدیل ادب!
«تو» می دانی و دل هم می داند، که چگونه بسته ی دست های باب الحوائج توست...
«تو» می دانی و دل هم می داند، که عشق و مهرت در تمام هستی اش در جریان است...
«تو» می دانی و دل هم می داند، که در آرزوی خنکای ضریح دلنشین حرمت می سوزد...
«تو» می دانی و دل...
دلدار تویی...
* تو با دست های آسمانی ات برای ظهور و فرج مولای ما دعا کن... امان از یتیمی و بی سروری...
* مولا جان! روز میلاد عموی باب الحوائج شما، روز جمعه است... روز شما... بر رقعه های حاجت ما، که در صدرش فرج و ظهور شماست و با ذکر عمویتان مزیّن شده، هم نظری فکن...
وقتی که به ناگهان دست های نوازشت را بر سر و روی دل می کشی؛ وقتی که به یکباره دل محنت کشیده را به سوی صحن و سرای حرم امنت می کشانی؛ وقتی که دل در سراپرده ی مهربانی و بنده نوازی ات مقیم می شود؛ خنکای دلنشین رحمت و رأفت و انس تو، جون آبی بر آتش گداخته ی دل است...
ممنونم مولای من...
ممنونم که راهم داده ای...
« دل سراپرده ی محبت توست»...