گفته اند زیستن آب و آتش در قرابت هم محال است. اما وادی «دل» که محال نمی شناسد، می شناسد؟!...
گاهی که «دل» در قفس سینه تنگی می کند، آتش می گیرد و می سوزد... و به ناگاه تمام گداختگی اش در دیده خلاصه می شود... و چشمه ی چشم سر باز می کند... آبی از دل آتش!!... و عجیب آنکه هیچ چیز- جز همان اشک برآمده از آتش- نمی تواند دل را به خنکای آرامش، بکشاند.
بشر، عصاره ی آفرینش است و دل، خلاصه ی بشر و «اشک» ، گوهر دل و دیده... تمامش را در پای تو می ریزم... همه ی روشنی ِ چشمهایم را برای تو نگه می دارم... چه آنکه پاکترین و زلالترین و لطیف ترین آبها، از دلِ سخت ترین سنگها می جوشد.
هیچ کس نداند، تو که می دانی!... هر صبح «حوریب» را با همان اشکها، برایت آب و جارو می کنم...
تنها، شوق «سرچشمه» بود ...
وگرنه این ماهی آزاد کوچک، کجا طاقت آن داشت که مسیر سنگلاخی و سراشیب تند رود را طی کند؛ آن هم بر خلاف جریان تند و بی امان آب!... آشنایی پیکر نحیف و خسته و زخمی ماهی با صخره های سترگ و بی رحم رود، به آشنایی دل می مانَد با جاده های غربتی که در آن می رود... با جریان بی انتهای اندوه !...
تنها و تنها، شوق «سرچشمه» است...
... تا گاهی که برسد و سر بر سینه مهربان و فراخش بگذارد و بگرید و بگوید :
« وَ غَمّی لا یُزیلُهُ اِلاّ قُربُکَ ... »
شمع ها را یک به یک در خلوت سرای «دل» چیده ام... گویا در این سرداب هیچ روشنایی طاقت ماندن ندارد... هیچ فروغی افروخته نمی شود و هیچ شعله ای پای نمی گیرد. سرد است اینجا... مثال زمهریر.
دل روشنی را، نور را، حرارت را، مهر را، از هیچ کس نمی خواهد... شمع ها را چیده است و فرشها را گسترانیده و خانه ی دل را آب و جارو کرده است تا خودت بیایی و روشنی بخشش شوی... گرمی بخشش باشی... و تا به ابد در این معبد دور افتاده، بمانی...
سحرگاه، آنگاه که دل را به رسم همیشگی اش، به زیر بارش نور یاد تو می آورم و جلایش می دهم...آنگاه که عهد هر روزه اش را با تو، تکرار می کنم؛ بدین می اندیشم که در اولین صبح بعد از آمدنت، «حال دل» چگونه خواهد بود...
... ای که مستی ز جامت آشفته است
گوهر دیده را به خون سفته است
زین پَسَم از پیاله دوری کن
با دل عاشقان صبوری کن...
با تمام سرسختی و استواری و غرور و استقامت و صبوریم، به چهره پاک و معصوم و چشمهای زلال و خداییت که می رسم؛ قلبم از نفَس می افتد...
آمدنت مبارک...