دل، برای از تو نوشتن دلیل و بهانه نمی خواهد. همان گونه که تو در انتخاب ظرف این دل دلیل و بهانه نیاوردی... بی واسطه به خانه ی دل آمدی و ماندگار شدی. دل هم به کوی کرم و عنایتت مقیم شد...
هر کجا که دل بی طاقت می شود و صبرش می کاهد، رو به جانب کویت می کند و به نام نامی « عَمّی العَباس» می خواندت؛ تا جوابش دهی. ایام عزای «مادر» است و صبر و قرار دل اندک و چشم امیدش به جانب تو و دست پناه خواهَش به دامانت گره خورده... دل تبدار و غمگین را از فرسنگها فاصله، به حرمت رهسپار می کنم تا با نوای آرام و گریه آلود بخواند:
« یا کاشِفَ الکَرب عَن وَجه الحُسین(ع) اِکشِف کَربی بِحَقِّ اَخیک الحُسین(ع) »
برخیز حوریه ی مهربان من! برخیز... چشمان نیلگونت را باز کن بانو! برخیز آفتاب بی همتای سرای کوچک من، برخیز!... ببین که خانه بی تو، بی نگاه آسمانی تو، صفایی ندارد. برخیز آرام دل من! دلآرامم!... برخیز و مردانه خطابه بخوان بانوی من!... یاور بی چون و چرای من، برخیز!... بی تو در خیل این حرامیان تنهای تنهایم... برخیز، تو که برای رفتن نیامده بودی. آمده بودی که این زمین تاریک، بی نگار نماند. برخیز، تو قطب عالم امکانی، محبوبه ی حقّی، محبوبه ی عالمی، محبوبه ی منی... برخیز نازنینم!... چگونه خورشید وجودت را با دستان لرزان و جان خسته ام به خاک بسپارم... با رفتنت جهانی را به گِل می نشانی بانو!... جهانی را می سوزانی و خاکستر می کنی. برخیزمادر عصمت! به اشک چشمان کودکانمان برخیز!... به خاطر خدا برخیز!... ترا به جان علی برخیز...
تمام وجود، چشم انتظار روزهای نیامده است. به روز شمار می مانَد. هر برگ از تقویم که ورق می خورد، چشم انتظاری و مراقبه اش بیشتر می شود...
منتظر روزی است که بیایی... و به خیمه گاه بیاید و در کنارت زانو بزند و آهسته راز این همه سال های سختی و رنج را در گوشَت نجوا کند... و آنقدر عاشقانه برایت حکایت کند، تا طوفان وجودش در اقیانوس آرام چشمهای زلال تو حل شود...
گمان کنم زمانی که «غم» را می آفریدند؛ خود او هم تصور نمی کرد که در روزهایی این چنین، به اوج برسد!! شاید حتی به مخیّله اش هم خطور نمی کرد که در همهمه و کشاکش تاریخ بنی بشر، در گذر این تاریخ خونرنگ و پیچیده، اینچنین بر دلهای شرحه شرحه یکه تازی کند... بسوزاندشان... خاکسترشان کند و بر بادشان دهد...
این روزهای استخوان سوز، این روزهای اندوهگین و سنگین، این روزهای دردناک و مرگ آور، که زمان هم در عبور هر ساله ی خود از آن تردید می کند و در می ماند؛ که دل چون ناقه ی به گل مانده ای در انبوهی از «غم» دست و پا می زند و زمینگیر می شود؛ آغاز هرچه ظلم... آغاز هرچه ستم... ابتدای هرچه بدبختی و شقاوت... طلوع یتیمی و غربت و آوارگی و در به دری... مقدمه ی «کربلا»...
می گرید... آرام نمی گیرد...
قنداقه ی پاک را، که در هاله ای از نور السماوات و الارض پیچیده شده؛ به آغوش قدسی مادر می دهند... آرام نمی گیرد... شگفتا! در آغوش نورانی جدّ و پدر و برادر ارشد هم بی قراری می کند!
همچنان می گرید... و با گریه اش عالمی را می سوزاند...
چشمان دردانه ی دریای عصمت فاطمی و علوی همچنان بارانی است. هر مویه اش، هر قطره ی اشکش عرش پروردگار را می لرزاند...
«حسین» کجاست؟!
صدف قنداقه ی نازدانه را به اقیانوس آغوش برادر کوچکتر می سپارند... نفَس «حسین» که به او می خورد... سبحان الله!!... چه آرامشی! چه آرامشی!!
...
بانو! گویا اذان عشق و اقامه ی صبر را با ندای «حَیِّ عَلی الحُسین»، از لحظه ی خلقت، در ضمیرت نهاده اند...