مسافر و زائر شهر و کوی تو نبوده ام. در حریم قدسی و پاک تو نفس نکشیده ام. در میان کوچه های بنی هاشم نبوده ام و لحظه های نازنین حضور را در اندوخته ی دل خود ندارم... از بقیع و چهار مزار ِ در کنار هم، جز تصویری شتابان نمی شناسم. زائر مزار ساده و غریبت جز از راه دل نبوده ام...
اما...
این را خوب می دانم، و «تو» هم می دانی، که از اهالی رمضانم و به برکت همین همسایگی، از همان ابتدا... از همان روز «اول»... دست گدایی من بر دامن بلند «کرامت» تو آویخته است. آن قدر که دل، در میان ترکیب همه ی حُسن های تو، سر تعظیم فرو می آوَرَد. آن قدر که از روشنای چراغ همیشه افروخته ی خانه ات، دل بی قرار و تنهایم را کریمانه روشنی می دهی...
مگر نه آن که «کریم» بی سوال می بخشد؟...