غوغایی است در صحرای کربلا. بیشتر به قیامت می ماند. نه که فقط جنگ باشد و خون و نیزه و شمشیر... نه!!
در حرم، تشنگی بیداد می کند. کودکان دامنهای عربی را بالا زده و شکم بر خاکها نهاده اند؛ تا اندکی از هرم آتش عطش بکاهند... ناله های «العطش» اطفال و دست تمنای سکینه است که طاقت «عمو» را می کاهد و جگرش را کباب می کند.
این سو... سمت افق ایمان
خیمه های تشنه،
لبهای خشکیده مشک،
چشم انتظار کفی آب...
آن سو... در مدار کفر
سپاهی سیاه،
جماعتی هراسان،
چشم انتظار علمدار...
و شریعه از همه منتظرتر،
بی قرار نقش نگاه زلال ساقی...
چه می کشد دل، وقتی میخواهد از تو بنویسد... چه کند دل، که طاقت ندارد... تصوری نَمی از اقیانوس این حادثه، تا به ابد زمینگیرش می کند...
مشک سیراب شده را چون طفلی به آغوش دارد و به سمت افق ایمان می تازد...
هوا ابری نیست، اما باران تیر است که از آسمان پر از کینه ی کوفیان می بارد... باران تیرهایی که بر او می نشیند... اما بر مشک، نه!...
هوا ابری نیست... بارانی نیست... اما برق شمشیر بر دستانش می نشیند...
هوا ابری نیست... بارانی نیست... اما رگبار خروشنده ی تیر بر چشمانش می نشیند...
هوا ابری نیست... بارانی نیست... اما صاعقه ای از عمود آهنین بر سرش می نشیند...
هوا ابری نیست... بارانی نیست... رعد و برق و صاعقه و رگباری هم نیست...
«اقتربت الساعة و انشق القمر»
دیگر امیدی هم نیست...
چشمان شرمگین و فرق به خون نشسته ی ماه آسمان بنی هاشم است و کمر شکسته ی امام... و آغوش پر مهر«مادر»...
چه می کشد دل، وقتی میخواهد از تو بنویسد... چه کند دل، که طاقت ندارد... تصوری نَمی از اقیانوس این حادثه، تا به ابد زمینگیرش می کند...
دیدی چه شد؟
حسرت نقش نگاه «نگار»، بر دل علقمه ماند...
دیدی آخر چه شد؟
حسین (ع) را می گویم...
زینب (ع) را می گویم...
حرم را می گویم...
پ.ن.1 همه ی عشق من! نشد بهتر از این از تو بگویم... دل با من راه نیامد...
پ.ن.2 مولای من! اینجا هم نام عموی باوفایت به زبان قاصر و الکن حوریب آمده...