پا به پا و قدم به قدم با پاییز رهسپارم می کنی... راهی ام می کنی تا ذره ذره، زرد و سرخ و بارانی ام ببینی... متلاطم و دگرگون و بی قرار... و تنها «تو» می دانی که این دل، در خزان سردِ نبودنت چه می کشد... وعده ی دیدار را از خزانی به خزان دیگر حواله کرده ای... و دل سه فصل دیگر را در انتظار آغاز پاییز دیگری می مانَد تا...
وعده از حد بشد...
می شود آیا در سحری پاییزی، از کوچه ی چشمهای بارانی و دل ِ به خون نشسته ی حوریب هم گذری کنی؟!