وجود سنگلاخ و صخره و درد و رنج، از رفتن منصرفش نکرده است. اگرچه پای، آبله است و سر، دوّار و دل، خون و طاقت، اندک؛ اما...
گاهی که سر بلند می کند و به انتهای افق می نگرد، گویا جاذبه ی نگاهش علی الدوام او را به آمدن می خواند. و آنگاه دیگر نه پای از سر می شناسد و نه سر از پا و نه دل از هر دو. یازده ماه را بی وقفه به شوق دیدار آمده است؛ که پاهای خسته و دلِ شکسته و سر ِ سوداییش را به «او» عرضه کند... آمده است تا به یُمن روزهای این ماه و به برکت کتاب عشق و به جلال شبهای برگزیده و جمال یار پریچهره و به مدد نفس اهل صیامش، دو بال برای پرواز بگیرد... آخر این «حوریب»، سخت بی رحم است و سنگی...