می روی و من نگرانت...و من از پی ات، خیره خیره و انگشت حیرت گزان و اشک حسرت به چشم، به «رفتنت» می نگرم...بی آنکه حتی به قدر ذره ای بتوانم به «ماندن» بخوانمت... تو از جنس رفتنی...از تبار نماندن...از قبیله گریز...از قافله شتاب...و نیک می دانم که، هر آمدنی را رفتنی است...گویا به قدر همین گاهِ اندک، قسمتِ این دل تنها و بی قرار بودی.آمده بودی به صبوری بخوانیش و دل نیز ، در این مجال صبوری کرد...بی صبرانه صبوری کرد!..
تو هم می روی!..اما... به گواه این دل ناشکیبا و طوفانی، به یقین می دانم که هر رفتن را نیز، آمدنی است...برو...به خدا می سپارمت، مهربانترین ِ این روزهای تلخ و گزنده راهی...