به بُن بستم می کشانی. همه ی راهها را به رویم می بندی. همه ی درها و دروازه ها را قفل می کنی. همه ی پنجره ها و روزنه ها را کور می کنی. به سانِ کمترین سرباز مهره ی شطرنج، از صفحه ی اراده ام بیرونم می اندازی. ذره ذره و اندک اندک «هیچ» بودنم را، نشانم می دهی... و لحظه لحظه «همه» بودن خودت را، به رُخم می کشی.
مرا تسلیم می خواهی...
و برای آنکه راضی ام کنی، گاهی «آسمان» را نشانم می دهی...
ببین که با من چه می کنی؟!