دل، بی جواب ماندنِ آن همه گریه های طوفانی و غریبانه را تاب نمی آورد... شکستگی اش عمیق تر از آن بود که مرهمی – جز نیم نگاه «تو» - چاره اش باشد...
رد آن نیم نگاه، دلِ کبوتریِ بی قرار را به آسمان رفیع عموی باب الحوائجتان پرواز داد؛ و از آنجا به شبه رسول الله حواله اش دادند...
حال این دل مانده است و «تو» و عمو و پدر و پسر...
بسم الله...