باز هم همان حکایتهای تکراری... باز هم همان دستهای خالی چشم انتظار... باز هم همان بنده ای که هیچگاه «بنده» ی واقعی تو نبوده است و حتی نام «بندگی» تو نیز زیبنده اش نیست!... همان بنده عصیانگر سرکش... همانی که شمار گناهانش از حساب بیرون است. از قطرات باران و ریگهای بیابان و ستاره های آسمان و برگهای درختان افزون تر است. هم او که در حلقه تنگ گناه خشکیده است... چه کند که نمک خوردن و نمکدان شکستن رسمش گشته و پیشه اش...
خدایش تویی و پناهش تو!
و اگر پشیمان باشد و چشم انتظار؟!
...
در کویر خشک گناه خویش، چشم بر آسمان دارد و ابرهای رحمت بی انتهای تو... گاهی که درهای رحمت و مغفرتت را بر روی همه می گشایی؛ حتی او...