گمان کنم زمانی که «غم» را می آفریدند؛ خود او هم تصور نمی کرد که در روزهایی این چنین، به اوج برسد!! شاید حتی به مخیّله اش هم خطور نمی کرد که در همهمه و کشاکش تاریخ بنی بشر، در گذر این تاریخ خونرنگ و پیچیده، اینچنین بر دلهای شرحه شرحه یکه تازی کند... بسوزاندشان... خاکسترشان کند و بر بادشان دهد...
این روزهای استخوان سوز، این روزهای اندوهگین و سنگین، این روزهای دردناک و مرگ آور، که زمان هم در عبور هر ساله ی خود از آن تردید می کند و در می ماند؛ که دل چون ناقه ی به گل مانده ای در انبوهی از «غم» دست و پا می زند و زمینگیر می شود؛ آغاز هرچه ظلم... آغاز هرچه ستم... ابتدای هرچه بدبختی و شقاوت... طلوع یتیمی و غربت و آوارگی و در به دری... مقدمه ی «کربلا»...