می گرید... آرام نمی گیرد...
قنداقه ی پاک را، که در هاله ای از نور السماوات و الارض پیچیده شده؛ به آغوش قدسی مادر می دهند... آرام نمی گیرد... شگفتا! در آغوش نورانی جدّ و پدر و برادر ارشد هم بی قراری می کند!
همچنان می گرید... و با گریه اش عالمی را می سوزاند...
چشمان دردانه ی دریای عصمت فاطمی و علوی همچنان بارانی است. هر مویه اش، هر قطره ی اشکش عرش پروردگار را می لرزاند...
«حسین» کجاست؟!
صدف قنداقه ی نازدانه را به اقیانوس آغوش برادر کوچکتر می سپارند... نفَس «حسین» که به او می خورد... سبحان الله!!... چه آرامشی! چه آرامشی!!
...
بانو! گویا اذان عشق و اقامه ی صبر را با ندای «حَیِّ عَلی الحُسین»، از لحظه ی خلقت، در ضمیرت نهاده اند...