سحرگاه، آنگاه که دل را به رسم همیشگی اش، به زیر بارش نور یاد تو می آورم و جلایش می دهم...آنگاه که عهد هر روزه اش را با تو، تکرار می کنم؛ بدین می اندیشم که در اولین صبح بعد از آمدنت، «حال دل» چگونه خواهد بود...
... ای که مستی ز جامت آشفته است
گوهر دیده را به خون سفته است
زین پَسَم از پیاله دوری کن
با دل عاشقان صبوری کن...
