اگر به قدر ذره ای هم بر دل خطور کند که این «بهار» ، به خودی خود بهار است و دل انگیز؛ خیالی است محال و واهی و حرام... زمین و آسمان، تنها و تنها به بوی «تو» و در آرزوی توست که این همه چرخ و تاب را تحمل می کند... آنقدر به دور خود می چرخد و می دَود و می رود، تا تو بیایی... کویر عطشناک و تشنه ی این دل مشتاق و بی قرار، تنها یک نکته را خوب می داند... بهارش تویی... باقی بهانه...
جانا! نگر حکایت سبز «بهار» را
این دستهای خسته ی چشم انتظار را
جانا! ببین! که بی «تو» صفایی نمانده است
غم پنجه می کشد دل بی غمگسار را...