گویا تو هم عصاره ی تمام زهرها بودی، که بر کام نازنین عصاره ی آفرینش نشستی و زهرآگینش کردی... چه بودی تو؟! از کدام گونه زهرها بودی؟!
نه! نه!... تلخی و کشندگی تو برای سوزاندن جگر آل الله کافی نبود. تمام سوزندگی و تیرگی تو، از همان چند راهی غدیر آغاز شد... از همان جایی که به مدد تیر حسد و حقد، امت را به هفتاد و دو ملت کشاندی... تو از همان جا جگر ذریه رسول الله را دریدی و پاره پاره کردی و به حیلت غفلت و جهالت و عداوت و معاندت همان امت، لخته لخته های آن دل های شرحه شرحه را به لبشان آوردی...
تو چه زهری بودی؟!... که نه فقط دل مصطفی را، که سلاله ی او را نیز به غایت سوزاندی... و آنچنان عالم و کائنات و هر چه که در آن است را تلخ و گزنده کردی؛ که دست هیچ احدی، جز همان « تِسعَةِ المَعصُومینَ مِن ذُرّیَةِ الحُسین » ، بشریت را به حلاوت رهنمون نخواهد شد...
اما... نمی دانم!... جگرهای سوزان و چاک چاک را با آن لب تکیده از عطش و تشنگی، قرابت تا چه حدّی است...
...
به فدای وجود نازنینش... و سبط اکبر و کریم اهل بیتش... و امام رئوف و عالم آلش...