دل پرواز می خواهد. تا اوج... تا جایی که شانه به شانه ملائک بنشیند و نادیدنی ها را بنگرد... جایی که هیچ فاصله ای نمانَد...
دل پرواز می خواهد. اما چه سود... چشم که باز می کنی، پایت بر زمین است و چشم حسرتت بر آسمان. باز همان راه است و صخره و درد و سنگ و پای لنگ...
به پشت سر می نگری... به راهی که لنگ لنگان طی کرده ای. یادت می آید در اول قدم، بالهایت را جا گذاشته ای... پر پروازت را شکسته ای... با سر پنجه قوی و بی رحم «گناه»، به لطافتش تاخته ای و خُردش کرده ای و از شانه های «روح» جدایش کرده ای... بی بال و پر شده ای... هبوط کرده ای... به خاک افتاده ای...
دیگر جای شکوه و شکایت نیست!... «حوریب» و صخره هایش، «حوریب» و دردهایش، «حوریب» و پای لنگ تو، تاوان همان بالهای شکسته است...