نه آن که حرفی نمانده و دغدغه های دل، در زیر آوارهای روزمرگی زندگی مدفون شده باشد؛
نه آن که دردی نمانده و سودای «تو» از دل رفته باشد؛
نه آن که غمی نمانده و حضورش از ژرفای جان رفته باشد؛
نه آن که پای رفتنش، آبله شده و از عبور مانده باشد؛
نه آن که خاطرش بی یادت، لحظه ای آسوده باشد...
نه...
«حوریب» با همه ی سختی اش، همه ی دردش، همه ی دوری اش، همه ی دلتنگی اش، همه ی غربتش، همه ی روزهای رفته اش، همه ی عمر گذشته اش، وام دار آن عهد متین پاییزی است...
که هر پاییز، زمان تجدید میثاق خون رنگ «دل» است...
که هر برگ زرد آلود و به خون نشسته و هر قطره ی باران پاییزی، برایش نهیبی از داغ پیمان اوست...
که فراموش نکرده است...
که هنوز بر سر پیمان است...
