پس کی بدین سرای ویران قدم می گذاری؟!... نیک می دانم که ویرانه، جای مهمان عزیز و گرامی نیست؛ اما چه کنم؟!... بضاعتم همین ویرانه دل است. مانده ام که تو بسازی اش.که تو آبادش کنی... ویران کردمش، تا هیچ طمعی در آن نباشد.که هیچ طرفی بدان نبندم.که به امید هیچ کس نمانم... همین ویرانه ی بی آلایش و ساده را، همین بی قرار قدمهایت را، از کسی که «هیچ» ندارد بپذیر...