در سیر روزگار و گذر زمان، دوباره دل به نقطه ی عطف بی قراری هایش رسیده. این روزها و شبها که می آید، دل بی تاب تر از همیشه، در خیالش، راهی حرم می شود. در وسعت کهکشانی آستانه ات، ذره وار جذب جاذبه ی علوی ات می گردد و حیران می ایستد تا در این شکوه و فخامت، غرق حماسه ی خون و شمشیر شود.
دل می داند. آگاه است. واقف است. می بیند که حسین (ع) خون خداست. «ثارالله» است و فرزند «ثار»ش. می داند که رسیدن به مقام و جاه و جلال و جبروت خدایی اش؛ کار هر دلی نیست. می داند و می بیند و می فهمد که حق بارگاه حسین (ع)، بر شانه های خرد و ناتوانش سنگینی می کند و طاقت ندارد که بر آن مقام پای نهند...
امّا...
همین دل، این را نیز خوب می داند و به حقیقت وجدان می کند که «تو»، «نَفْس» حسین (ع) و جان اویی. که اگر علی (ع) باب نبی (ص) بود؛ «تو» نیز باب حسین (ع)ی. می داند آن که تو را دارد، حسین (ع) را هم دارد. باز هم می داند که آستان بوسی تو نیز در حدّ و لیاقتش نیست. می فهمد که مقام تو هم، بس رفیع تر از فهم ناقص اوست...
امّا...
از کرمت، جودت، و سخاوتت، بسیار شنیده. از ادبت به قدر دو دنیا می داند. می داند که سائل را رد نمی کنی. می بیند که جسارت دل را می بخشایی و نادیده می گیری و چشم پوشی می کنی. می داند رهایش نمی کنی و دست گیری اش می کنی... برای همین هاست و برای بسیار بسیارِ دیگر است که دل سالهاست، همین جا پشت درب خانه ات نشسته و از این جا به هیچ کجای دیگر سفر نمی کند...
منتظر است. منتظر است تا به اذن تو سر ارادتش را در پای حریم این خاندان بیندازد. منتظر است تا راهی بر این آستانه بیابد... منتظر است...
پ.ن.1 برای هر دلی، «حوریب» ی است که باید در آن راهی شود... و راه دل حوریب، همه به سوی توست...
پ.ن.2 بر خلاف تمامی نوشته های حوریب، این رقعه طولانی شد. عذر تقصیر.