خدایا !
تو خود دیده ای و می دانی که... نه دل را یارای گفتن است و نه قلم را طاقت نوشتن... که سطر سطر و حرف حرف این نوشته را با لرزش هردو می نویسم!
خدایا !
تو خود می دانی که، در این روزهای غمناک، حتی دیدن آب هم سوزنده است... چه رسد به نوشیدنش! شبیه فرو دادن تلخ ترین زهرهاست... هر قطره اش آتشی است گدازنده!
« اَلـسَّلامُ عَلی الشِّـفاهِ الـذّابــِلات »
خدایا !
تو خود می دانی که، چه سخت و مرگ آور است، بر بزرگترین و عظیم ترین مصیبت تاریخ نوشتن... می دانی چه دردی است، از این همه مصیبت سرودن و ماندن!... و می دانی که دیدن ریگ و سنگ بیابان هم زجری است عظیم!
« اَلـسَّلامُ عَلی المُُـرَمَّـل بــِالـدِّمـاء »
خدایا !
تو خود می دانی که، آتشفشان این مصیبت ثقیل و سترگ را حتی گریستن تا به ابد هم افاقه نمی کند... آتشی است تا به قیامت افروخته... خدایا! بر این مصیبت گریستن را، چشمی باید به وسعت همان مصیبت... و می دانی که ما را نه چنین چشمی است...
« اَلـسَّلامُ عَلی مَن بَکَتهُ مَـلائِکَةُ السََّمـاء »
خدایا !
تو خود می دانی که نوشتن بر « خون تو » و « فرزند خون تو »، گفتن از « شریعه و شریعت، ولی و ولایت، درد و مصیبت، صبر و رضایت، اهل بیت و حرمت، عشق و معرفت، طفل و شهادت، شمشیر و رشادت، عَلَم و سقایت، توبه و اجابت، رزم و اجازت، غروب غربت، زنجیر اسارت، صحرای وحشت، دیار نفرت، کوفه ی غفلت، شام محنت، کاخ ظلمت، آغاز رسالت » چه می گویم... دلی می خواهد به عظمت و وسعت همان صبری که می گوید:
« ما رَاَیتُ اِلّا جَمـیلا »