«دل»، برای آغاز روزهایش، منتظر خورشید نیست. منتظر درخشش شعاع آفتاب نیست. در انتظار طلوع و غروب نیست. چه آن که خود می داند، خورشید آسمان بی اذن «تو» از جایگه ش بر نمی خیزد. چه آن که می داند، جهانی به گوشه ی چشمی از نگاه رئوف و کریمانه ات، زیر و رو می شود... کن فیکون می شود...
دلی که با پنجه ی آفتاب نگاه مهربان تو، بیدار می شود؛ به خواب نمی رود.
دلی که بسته ی عنایت و عطای بی کران توست، گم نمی شود... فقیر و محتاج نمی شود.
دلی که به دست توست، بسته ی آفتاب و خورشید و زمان و مکان و مجاز و استعاره نمی شود.
دلی که وقف توست، خودِ خورشید می شود...
تا ابد ضمانت می شود...