به مهمانیم خواندی. من سرآسیمه آمدم... با تمام وجود آمدم. و چه میزبانی بودی... آمدم تا بر آستان رفیعت بوسه زنم و خاک پای مهمانانت را توتیای این چشم بارانی زمستان زده کنم... بهار حقیقی چشم بی روشنای این روزها، تویی... هنوز دل در مشبّک های ضریح خورشیدیت، پرپر می زند... دل را بر آستانه درگاهت، بر پنجره ی روبروی نگاه مهربان و رئوفت، دخیل می بندم... پناهش ده...