هر روز که می گذرد، برگی از روزهای تقویم عمر ورق می خورد و «دل» اما سنگین تر از قبل، تکانی نمی خورد. آنقدر زنگار و غبار دردهای ناگفتنی و مبهم بر لوح وجودش نشسته که گویا گریه علی الدوام هم چاره گرفتگی اش نیست. و من در این میانه -با همه ی دل گرفتگی ام- خوشحالم، که این دل هنوز «تو» را دارد و هیچ کس جز «تو»، راز دل را نمی داند...