تلخ است این که هنوز بهار نیامده، احساس خزان کنی... هنوز بهار به سر نیامده، دست سنگین بی قراری را بر شانه ات ببینی. سخت است این که بکوشی و کششی نبینی. درد دارد این که دست های دعایت را از ثمره ی اجابت تهی ببینی... مرگ آور است این که به چشم خویش ببینی که اذن دخول نمی دهندت و «تو» می مانی و یک دنیا غم و کوله باری از حرفهای نا گفتنی...
پ.ن. هنوز نا امید نشده ام از درگاهش...