بهار که بیاید و «تو» نیایی، انگار هیچ نیامده است. این همه سالهای بی بهار بر ما گذشته و ما رو سیاه نبودنت... برای قومی که از «امام» خویش دور افتاده، همین بس که عمری بی بهار بماند...
بیا...
قدری کنار دل بنشین. این همه مهجوری و غریبی و چشم انتظاری و گمگشتگی و تنفس در هوای نبودنت، کفایتمان نکرد؟
بیا...
دل، طوفانیِ آرامش توست.
دل، هوای اقیانوسِ آرام دارد...
بیا و باقی مانده ی این همه بی بهاری را بر ما ببخش...