داغ نشسته بر قلب کوچکش، از اندوه شکستن بال و پر کبوترانه و ویرانی آشیانه اش نیست... از حسرت پرواز در آسمان آغوش پدر است؛ که دیگر برایش چونان خواب است...
آتش به جان قلم می افتد؛ وقتی که عزم نوشتن از «تو» را دارد.
آتش در آتش است که زبانه می کشد و خنکای وسیع هیچ فراتی هم بر لهیبش نمی نشیند.
دل باید بسوزد تا از تو بگوید.
قلم باید بسوزد تا از تو بنگارد.
جان باید آراسته ی بزم عزایت باشد تا در اشتیاق این سوختن، از تو دم بزند...
باید تا آستانه ی جلالی ات برود و در کنار ضریح بالا بلندت زانو بزند و آنگاه در مشبک های نمناکش بیاویزد...
بیاویزد...
دخیل ببندد...
اشک بریزد...
بنالد...
تا قبولش کنی...
تا دست رد بر سینه ی سوخته اش نزنی...
تا که داغ مهرت، ماتمت، ادبت، تا ابد آذین این دلسوخته باشد...
پ.ن. یک دل سوخته می خواستم امشب، که مهیّا گردید...
«بنمای رخ! که باغ و گلستانم آرزوست»
«بگشای لب! که قند فراوانم آرزوست»*
«ای آفتاب حسن ِ» فرورفته در محاق
بر نی نشسته! آیه ی قرآنم آرزوست
اینجا نگاه ها به درت مانده، لحظه ای
بگشای در! که روضه ی رضوانم آرزوست
هفت آسمان طواف به شش گوشه آورند
یعنی که ذبح اکبر و قربانم آرزوست
بر سختی مصیبت تو گریه می کنند
اهل سماء و دیده ی گریانم آرزوست
در خیمه ی عزای علمدارت ای حسین (ع)!
«دیدار روی یوسف کنعانم آرزوست»
روزی به اذن مادر پهلو شکسته ات
جان می دهیم در حرمت، آنم آرزوست...
* شعر از مولانا
نه آن که حرفی نمانده و دغدغه های دل، در زیر آوارهای روزمرگی زندگی مدفون شده باشد؛
نه آن که دردی نمانده و سودای «تو» از دل رفته باشد؛
نه آن که غمی نمانده و حضورش از ژرفای جان رفته باشد؛
نه آن که پای رفتنش، آبله شده و از عبور مانده باشد؛
نه آن که خاطرش بی یادت، لحظه ای آسوده باشد...
نه...
«حوریب» با همه ی سختی اش، همه ی دردش، همه ی دوری اش، همه ی دلتنگی اش، همه ی غربتش، همه ی روزهای رفته اش، همه ی عمر گذشته اش، وام دار آن عهد متین پاییزی است...
که هر پاییز، زمان تجدید میثاق خون رنگ «دل» است...
که هر برگ زرد آلود و به خون نشسته و هر قطره ی باران پاییزی، برایش نهیبی از داغ پیمان اوست...
که فراموش نکرده است...
که هنوز بر سر پیمان است...
هبوط، رانده شدن از بهشت و فرو افتادن و قدم بر خاک گذاردن، نیست. همین که دل - حتی برای طرفة العینی- «تو» را فراموش کند؛ در برهوت بیچارگی هبوط کرده است...