زمین و ماه و مشتری، حتی منظومه و راه شیری با آن همه عظمت و زیبایی، ذره غباری از سرای آسمان فرودست تو هستند... همه در کوی حقیقت و ماموریت خویش دوانند و در مُلک خدایی «تو» در طواف و تسبیح... پس چگونه است که بشر، این مخلوق عجول و ضعیف، با این همه حقارت و کوچکی در میان همین آسمان دنیا، سرکش است و مدعی؟!
سه چهار ساله بود. ظریف و کوچک. مثل همه ی دردانه ها ی خانه ی پدری. دختران «کوچه» برای بازی خطابش کرده بودند و او در جواب گفته بود: « سه چهار روز است که بانوی این خانه ی درسوخته، منم...»
گذشت...
چندین سال، از آن سه چهار سال گذشت...
او حتی به قدر سه چهار ساعت هم طاقت دوری «برادر» ندارد... عهد کرده همه جا و همه وقت با برادر بماند... آنقدر که این پیمان و پیوند ناگسستنی، شرط ازدواج او می شود...
گذشت...
چندین و چند سال، از آن سالها گذشت...
و «زینب» اکنون هجده ماه است که روی نیکوی برادر و حبیبش را ندیده است... به عدد عمر مادر پهلو شکسته...
آفرینش جلوگاه زینب است
چون گدایی در پناه زینب است
حق تعالی با تمام قدرتش
عاشق برق نگاه زینب است
پ.ن.1 نه فاطمیه است و نه ایام شهادت عمه سادات... شصت و نهمین گام بر حوریب بود؛ که به عدد ابجد نامش، رنگ و بوی زینبی گرفت...
پ.ن.2 خداوند به حرمت نام عمه سادات به شاعرش خیر و برکت دو عالم را عنایت کند.
ندا، ندای «او» بود... « فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ السَّمَاءِ بِمَاءٍ مُنْهَمِرٍ»...
درهای سقف آسمان را به روی اهل خاک گشوده بود. ریزش پیوسته و لاینقطع نور بود که همچون «ماءٍ مُنهَمِر» بر چاه ویل دل تاریک، روشنا می داد. مثل باران ریز و یکدست، شتابان و بی وقفه سیاهی را می زدود. دل، در هوایش خوش بود و آرام. سبکباری اش، یادگار همین روزهای خوب اوست...
چه سخت، که اکنون وقت جدایی رسیده است. زمان وداع... وقت هبوط به «حوریب»... و باز همان کوره راه و همان سختی و همان درد و رنج و فراق...
ماه خوب «او» گذشت...