سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و بر مزار رسول خدا ( ص ) ، هنگام به خاک سپردن او گفت : ] شکیبایى نیکوست جز در از دست دادنت ، و بى تابى ناپسند است مگر بر مردنت . مصیبت تو سترگ است و مصیبتهاى پیش و پس خرد ، نه بزرگ . [نهج البلاغه]

سه شنبه 85/12/29 ::: 8:13 عصر



اگر به قدر ذره ای هم بر دل خطور کند که این «بهار» ، به خودی خود بهار است و دل انگیز؛ خیالی است محال و واهی و حرام... زمین و آسمان، تنها و تنها به بوی «تو» و در آرزوی توست که این همه چرخ و تاب را تحمل می کند... آنقدر به دور خود می چرخد و می دَود و می رود، تا تو بیایی... کویر عطشناک و تشنه ی این دل مشتاق و بی قرار، تنها یک نکته را خوب می داند... بهارش تویی... باقی بهانه...

جانا! نگر حکایت سبز «بهار» را

این دستهای خسته ی چشم انتظار را

جانا! ببین! که بی «تو»  صفایی نمانده است

غم پنجه می کشد دل بی غمگسار را...


 




حوریب و () حرف دل موضوع: گاه نگار




سه شنبه 85/12/22 ::: 12:58 عصر



گویا تو هم عصاره ی تمام زهرها بودی، که بر کام نازنین عصاره ی آفرینش نشستی و زهرآگینش کردی... چه بودی تو؟! از کدام گونه زهرها بودی؟!

نه! نه!... تلخی و کشندگی تو برای سوزاندن جگر آل الله کافی نبود. تمام سوزندگی و تیرگی تو، از همان چند راهی غدیر آغاز شد... از همان جایی که به مدد تیر حسد و حقد، امت را به هفتاد و دو ملت کشاندی... تو از همان جا جگر ذریه رسول الله را دریدی و پاره پاره کردی و به حیلت غفلت و جهالت و عداوت و معاندت همان امت، لخته لخته های آن دل های شرحه شرحه را به لبشان آوردی...

تو چه زهری بودی؟!... که نه فقط دل مصطفی را، که سلاله ی او را نیز به غایت سوزاندی... و آنچنان عالم و کائنات و هر چه که در آن است را تلخ و گزنده کردی؛ که دست هیچ احدی، جز همان « تِسعَةِ المَعصُومینَ مِن ذُرّیَةِ الحُسین » ، بشریت را به حلاوت رهنمون نخواهد شد...

اما... نمی دانم!... جگرهای سوزان و چاک چاک را با آن لب تکیده از عطش و تشنگی، قرابت تا چه حدّی است...

...

به فدای وجود نازنینش... و سبط اکبر و کریم اهل بیتش... و امام رئوف و عالم آلش...

 




حوریب و () حرف دل موضوع: گاه نگار




سه شنبه 85/12/8 ::: 2:31 عصر



دل پرواز می خواهد. تا اوج... تا جایی که شانه به شانه ملائک بنشیند و نادیدنی ها را بنگرد... جایی که هیچ فاصله ای نمانَد...
دل پرواز می خواهد. اما چه سود... چشم که باز می کنی، پایت بر زمین است و چشم حسرتت بر آسمان. باز همان راه است و صخره و درد و سنگ و پای لنگ...
به پشت سر می نگری... به راهی که لنگ لنگان طی کرده ای. یادت می آید در اول قدم، بالهایت را جا گذاشته ای... پر پروازت را شکسته ای... با سر پنجه قوی و بی رحم «گناه»، به لطافتش تاخته ای و خُردش کرده ای و از شانه های «روح» جدایش کرده ای... بی بال و پر شده ای... هبوط کرده ای... به خاک افتاده ای...
دیگر جای شکوه و شکایت نیست!... «حوریب» و صخره هایش، «حوریب» و دردهایش، «حوریب» و پای لنگ تو، تاوان همان بالهای شکسته است...
 

 




حوریب و () حرف دل موضوع: به «نگار»




سه شنبه 85/11/24 ::: 12:21 عصر



پس کی بدین سرای ویران قدم می گذاری؟!... نیک می دانم که ویرانه، جای مهمان عزیز و گرامی نیست؛ اما چه کنم؟!... بضاعتم همین ویرانه دل است. مانده ام که تو بسازی اش.که تو آبادش کنی... ویران کردمش، تا هیچ طمعی در آن نباشد.که هیچ طرفی بدان نبندم.که به امید هیچ کس نمانم... همین ویرانه ی بی آلایش و ساده را، همین بی قرار قدمهایت را، از کسی که «هیچ» ندارد بپذیر...

 




حوریب و () حرف دل موضوع: به «نگار»




سه شنبه 85/11/3 ::: 2:38 عصر



خدایا !

تو خود دیده ای و می دانی که... نه دل را یارای گفتن است و نه قلم را طاقت نوشتن... که سطر سطر و حرف حرف این نوشته را با لرزش هردو می نویسم!

خدایا !

تو خود می دانی که، در این روزهای غمناک، حتی دیدن آب هم سوزنده است... چه رسد به نوشیدنش! شبیه فرو دادن تلخ ترین زهرهاست... هر قطره اش آتشی است گدازنده!

« اَلـسَّلامُ عَلی الشِّـفاهِ الـذّابــِلات »

خدایا !

تو خود می دانی که، چه سخت و مرگ آور است، بر بزرگترین و عظیم ترین مصیبت تاریخ نوشتن... می دانی چه دردی است، از این همه مصیبت سرودن و ماندن!... و می دانی که دیدن ریگ و سنگ بیابان هم زجری است عظیم!

« اَلـسَّلامُ عَلی المُُـرَمَّـل بــِالـدِّمـاء »

خدایا !

تو خود می دانی که، آتشفشان این مصیبت ثقیل و سترگ را حتی گریستن تا به ابد هم افاقه نمی کند... آتشی است تا به قیامت افروخته... خدایا! بر این مصیبت گریستن را، چشمی باید به وسعت همان مصیبت... و می دانی که ما را نه چنین چشمی است...

« اَلـسَّلامُ عَلی مَن بَکَتهُ مَـلائِکَةُ السََّمـاء »

خدایا !

تو خود می دانی که نوشتن بر « خون تو » و « فرزند خون تو »، گفتن از « شریعه و شریعت، ولی و ولایت، درد و مصیبت، صبر و رضایت، اهل بیت و حرمت، عشق و معرفت، طفل و شهادت، شمشیر و رشادت، عَلَم و سقایت، توبه و اجابت، رزم و اجازت، غروب غربت، زنجیر اسارت، صحرای وحشت، دیار نفرت، کوفه ی غفلت، شام محنت، کاخ ظلمت، آغاز رسالت » چه می گویم... دلی می خواهد به عظمت و وسعت همان صبری که می گوید:

« ما رَاَیتُ اِلّا جَمـیلا »

 




حوریب و () حرف دل موضوع: گاه نگار



   1   2      >

تبرک


بِسم الله الرَحمن الرّحیم


اَلّلهمَّ صَلِّ عَلی الصّدیقة فاطمَةَ الزّکیة حَبیبةَ حَبیبکَ وَ اُمّ اَحبائِکَ و اَصفیائِکَ الّتی انتَجَبتَها و فَضَّلتَها و اَختَرتَها عَلی نِساءِ العالمین. الّلهمَّ کُن ِ الطالبَ لَهَا ممَّن ظَلَمَها و اَستَخفَّ بِحَقّها و کُن ِ الثائِرَ الّلهمَّ بدَم ِ اولادها. الّلهمَّ و کَما جَعَلتَها اُمَّ اَئِمَةِ الهدی و حَلیلَةَ صاحِبِ الّلواء و الکَریمَةَ عندَ المَلِآء الاعلی فَصَلِّ علیها و عَلی اُمِّها صَلوةً تُکرِمُ بها وَجهَ ابیها محمَّدٍ صلّی الله علیه و آله و تُقرُّ بها اَعیُنَ ذُرّیّتَها و اَبلِغهُم عنّا فی هذه الساعُةِ اَفضَلَ التّحیّةِ و السَلام...




نشان


زمستان 85 - حوریب






آگاهی



 

عبور



نوا