دل من به شوق آن است که از سفر بیایی...
آن قدر مهربان و بخشنده هستی که به همه مخلوقاتت بار عام داده ای. اذن داده ای که هر کس به قدر وسع خود، در آستانه ی رفیع خداوندی ات باری از بارهای سنگین و ثقیل گناهانش را باز گشاید و در چشمه های زلال غفران و بخشایش بی اندازه ات، آینه ی زنگار گرفته ی دل را بشوید... و چه نیک می دانستی که این دل معصیت آلود، بدون شفاعت و توسل به «پدر» خود، روی بازگشت ندارد... مثل کودکی خطاکار که خویش را در پشت پدر مهربانش پنهان می کند، به امید استجابت و بخشایش آمده است. دست او را هم اگر رد کنی، به یقین حرمت پدرش را می شناسی و ...
پ.ن.1 رسیده ایم به بهترین شب های عالم. شبهای «قدر». با همه ی بی لیاقتی و گناهکاری و قصورم، استاد بس بزرگواری دارم که یادم داده «هر کس نسبت به فاطمه (س) معرفت راستین و حقیقتی داشته باشد لیلةالقدر را درک کرده است»...
پ.ن.2 خدایا! به حق مادر پهلو شکسته... و پدر، که پدر امت است و عروة الوثقای عالم، معرفت حقیقی شان را عنایت کن...
پ.ن.3 التماس دعا.
مسافر و زائر شهر و کوی تو نبوده ام. در حریم قدسی و پاک تو نفس نکشیده ام. در میان کوچه های بنی هاشم نبوده ام و لحظه های نازنین حضور را در اندوخته ی دل خود ندارم... از بقیع و چهار مزار ِ در کنار هم، جز تصویری شتابان نمی شناسم. زائر مزار ساده و غریبت جز از راه دل نبوده ام...
اما...
این را خوب می دانم، و «تو» هم می دانی، که از اهالی رمضانم و به برکت همین همسایگی، از همان ابتدا... از همان روز «اول»... دست گدایی من بر دامن بلند «کرامت» تو آویخته است. آن قدر که دل، در میان ترکیب همه ی حُسن های تو، سر تعظیم فرو می آوَرَد. آن قدر که از روشنای چراغ همیشه افروخته ی خانه ات، دل بی قرار و تنهایم را کریمانه روشنی می دهی...
مگر نه آن که «کریم» بی سوال می بخشد؟...
نه رحمی، نه مروّتی...
بی هیچ عاقبت اندیشی بر آسمان زلال دل، ابرهای تیره ی گناه را گسترانیده و ساده لوحانه تسلیم ابلیسش کرده... دل، ظلمانی تر شده؛ اما مُهر «قلوبنا غلف» بر پایش نخورده است...
می دانم این دل ظلمت گرفته و تاریک را صاعقه ای باید و بارانی از جنس حرفهای ناب «تو»، آنگاه که به دل یاد دادی تا بگوید «استغفر الله ربی»...
از بازی با کلمات و کنار هم چیدنشان خسته است. از توالی مکرر واژه های انتظار و منتظر و ظهور و حضور و هر چه شبیه آن، دلگیر است. از روزهای روزمره ی بی «تو»، از روزهای سرد بی آفتاب، از روزهای پشت پرده ی غیبت مانده، زمینگیر شده است. از دست های خالی دعا، دل های تهی از امید، سینه های تنگ و آسمان بی باران و شب های تار، افسرده است...
دیر است، مسافر آسمانی!
همه ی کلمات در بند این سطور، از حلقوم خود یک چیز را فریاد می کنند... همگی یک حاجت را طلب می کنند... برای یک مطلب این جا نشسته اند...
دیر است، مسافر آسمانی!
بر نمی خیزی؟؟