شب دهم، مظهر جود و کرمت را نشان عالم می دهی و به آن مباهات می کنی... سومین «محمد(ص)» آل محمد(ص) را زینت بخش کائنات می کنی و شور و سرور خانه ی سومین «علی(ع)» آل محمد(ص) را به اوج می رسانی... همه ی عالم را برای نیم نگاهی از جود و کرم، حواله ی این بارگاه می کنی...
مولای من علی بن موسی الرضا (ع)!
می دانی که تنها و تنها مقیم در همین خانه ام... و این بار هم با چشمانی امیدوار بر این درگاه ایستاده ام...
مولا! پدر به نام پسر که می رسد، دستهای نیازمند و مشتاق را رد نمی کند...
...
...
...
به شب سیزدهم که نزدیک می شویم، اندک اندک جلوه ی تمامی ذاتت را عیان می کنی... نورٌ عَلی نور را تفسیر می کنی... احسن الخالقین بودنت را می نمایی... اولین «علی(ع)» تمام آفرینش را در خانه ی خاص خودت بر زمان و مکان عرضه می کنی...
مولای من!
در وصف تو، مولود یگانه ی عالم، نوشتن کار این دل و قلم و زبان نیست...من چه بگویم که وصف ترا حضرت رب الارباب، در همان «نام» بلند و اعلایت به تمامی نگاشته است...
گردش سال و ماه و روز و گذر عمر و رفتن ایام، مرا باز هم به آستانه ی «ماه تو» کشاند. به بارگاه رفیع و بی انتهایی که جز خیر و نیکی از آن انتظار نمی رود و جز برکت، پایانی ندارد.
مثل همیشه که بنده نوازی کرده ای، باز هم دست دل لرزان را گرفتی و به کوی خویش کشاندی؛ تا در باران پیوسته ی رحمت واسعه ات غرقش کنی و نشانش دهی که تمام خیر دو عالم را در لحظه لحظه ی این ماه برایش نهفته ای...
و باز مثل همیشه، من هم تمام دارایی «نداشته» ام را با همان چشمان بارانی امیدوار به درگاهت می آورم و ملتمسانه به دامانت می آویزم و تمام دل را به تو می سپارم و نجات از آتش مهیب و سوزنده ی غفلت و نسیان خویش را از تو می خواهم...
آگاهم کن...
تمام کائنات و ملکوت سماوات و ارض را آذین بسته اند. قدم به قدم فرشتگان صف بسته، ایستاده اند. گویا تفسیر « والصافّات صَفّاً » در وصف همین فرشتگان صف زده است... ستونی از نور، خانه ی ساده و صمیمی رحمة للعالمین را با عرش الهی پیوند می دهد. همگی دیده به راه، که نازنین ترین مولود هستی کِی خاک تاریک را به قدوم خویش روشن می کند... همه منتظر آمدنش...
و خداوند بر بشر منت نهاد و درخشان ترین ِ نوری که در مستورترین ستر عرش کبریائی و مصدر فرماندهی اش می چرخید و مایه ی فخر آسمانیان بود؛ را با تمام جمال و جلال ذات خویش به زمین فرستاد... و زمین روشن شد و عالمی مست این غنچه ی محمدی...
«او» که آمد، با اولین قطره ی اشک پاک و زلالش «کوثر» را فرو فرستادند...
رام نشدنی می نمایی!! بسان اسبان وحشی صحرایی؛ که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند افسارش زند و مهارش کند!... اما گویا نمی دانی که لگام زدن بر تو، بر توی رام نشدنی سرکش طغیان گر عاصی، زیباترین تلاش این روزهای دنیای من است!... کمند الهی من از رشته های طغیان تو محکم تر است و متین تر!... بچرخ تا بچرخیم...