از همان روز بود ... آری ، دقیقاً از همان روز بود... ساعتی که مرا ساختند و پرداختند و تقدیر کردند... از « فاضِلُ طینَتِنا»... از زمان بی زمانی و در مکان بی مکانی... آرام آرام در دلم جای می گرفتی... « که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی »... آری از همان زمان بود که نام تو دربلندای قله دلم حک شد... می گفتند غایبی و ما منتظر آمدنت... میگفتند در پس پرده ی فروافتاده ی غیبتی... ودر ذهنم اینگونه ماند...تا امروز...
اما امروز چیز دیگری می بینم... می بینم این منم، که در پس پرده ی غیبت، فروافتاده ام و دلم هوایت را دارد. این منم ،که چشم انتظار ورود توست...که قدم بر «حوریب» نهاده و منتظر طلوع توست... این منم، که سیاه است و به دنبال روزنی رو به سوی نور تو... این منم، که زندانی است... که اسیر خویش است.که در ظلمات غفلت و نسیان مانده است.این منم، که در بوته ی امتحان سخت غیبت و انتظار مانده ام.که من نا آماده ام !!!!
بیا ، که آمدنت را ز دل دعا کردم
درون ظلمت شبها ، خدا خدا کردم
بیا، قرار دل کوچک من! ، ای خورشید!
که جز تو ، هرچه که بوده است را ، رها کردم...
پی نوشت :
تبریک راهی را به مناسبت میلاد آخرین حجت حضرت حق بپذیرید.
این وبلاگ به امید حضرت دوست و با عنایت و لطف و مهربانیش ، هر دو هفته یک بار و در شبهای چهار شنبه به روز می شود.که البته این بار به مناسبت میلاد مولای مهربان، استثنائا جمعه به روز شد...
نوشته های این وبلاگ تماما از نویسنده است، و هرجا که مطلب از نویسنده نباشد با معرفی منبع و مرجع ذکر خواهد شد...