هر روز که می گذرد، برگی از روزهای تقویم عمر ورق می خورد و «دل» اما سنگین تر از قبل، تکانی نمی خورد. آنقدر زنگار و غبار دردهای ناگفتنی و مبهم بر لوح وجودش نشسته که گویا گریه علی الدوام هم چاره گرفتگی اش نیست. و من در این میانه -با همه ی دل گرفتگی ام- خوشحالم، که این دل هنوز «تو» را دارد و هیچ کس جز «تو»، راز دل را نمی داند...
غمی که در وجودش خانه کرده، همه را می سوزاند. رحلت پدرِ «او» و پدر امت، به قدر کافی محنت بر دل صبورش گذاشته. رفتن رحمة للعالمین همه را به عزا نشانده و او از همه عزادارتر است... اصلا صاحب عزاست...
اما!
این چشمها از غمی دیگر به کبودی نشسته...
این پهلو از داغی دیگر چنین شکافته...
و این اشک غریبانه، حکایت «درد»ی دیگر دارد...
...
جان عالمی به فدایش!
دردِ غریبی و تنهایی «ولایت»، با بضعة الرسول چه کرده؟...
تلخ است این که هنوز بهار نیامده، احساس خزان کنی... هنوز بهار به سر نیامده، دست سنگین بی قراری را بر شانه ات ببینی. سخت است این که بکوشی و کششی نبینی. درد دارد این که دست های دعایت را از ثمره ی اجابت تهی ببینی... مرگ آور است این که به چشم خویش ببینی که اذن دخول نمی دهندت و «تو» می مانی و یک دنیا غم و کوله باری از حرفهای نا گفتنی...
پ.ن. هنوز نا امید نشده ام از درگاهش...
نمی گویم همه ی درهای بسته را به رویم باز کنی... نه... همین که فقط یک در را به قدر عبور دلِ ناچیز بگشایی، که در جوار رحمتت آرام گیرد، کفایتم می کند.