زمین و ماه و مشتری، حتی منظومه و راه شیری با آن همه عظمت و زیبایی، ذره غباری از سرای آسمان فرودست تو هستند... همه در کوی حقیقت و ماموریت خویش دوانند و در مُلک خدایی «تو» در طواف و تسبیح... پس چگونه است که بشر، این مخلوق عجول و ضعیف، با این همه حقارت و کوچکی در میان همین آسمان دنیا، سرکش است و مدعی؟!
![و لقد زینّا السماء الدنیا بمصابیح...](http://hoorib.persiangig.ir/Hoorib/Weblog%20Image/Cosmos.jpg)
سه چهار ساله بود. ظریف و کوچک. مثل همه ی دردانه ها ی خانه ی پدری. دختران «کوچه» برای بازی خطابش کرده بودند و او در جواب گفته بود: « سه چهار روز است که بانوی این خانه ی درسوخته، منم...»
گذشت...
چندین سال، از آن سه چهار سال گذشت...
او حتی به قدر سه چهار ساعت هم طاقت دوری «برادر» ندارد... عهد کرده همه جا و همه وقت با برادر بماند... آنقدر که این پیمان و پیوند ناگسستنی، شرط ازدواج او می شود...
گذشت...
چندین و چند سال، از آن سالها گذشت...
و «زینب» اکنون هجده ماه است که روی نیکوی برادر و حبیبش را ندیده است... به عدد عمر مادر پهلو شکسته...
آفرینش جلوگاه زینب است
چون گدایی در پناه زینب است
حق تعالی با تمام قدرتش
عاشق برق نگاه زینب است
![...السلام علی قلب رینب الصبور و لسانها الشکور](http://hoorib.persiangig.ir/Hoorib/Weblog%20Image/Zeynab.jpg)
پ.ن.1 نه فاطمیه است و نه ایام شهادت عمه سادات... شصت و نهمین گام بر حوریب بود؛ که به عدد ابجد نامش، رنگ و بوی زینبی گرفت...
پ.ن.2 خداوند به حرمت نام عمه سادات به شاعرش خیر و برکت دو عالم را عنایت کند.
ندا، ندای «او» بود... « فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ السَّمَاءِ بِمَاءٍ مُنْهَمِرٍ»...
درهای سقف آسمان را به روی اهل خاک گشوده بود. ریزش پیوسته و لاینقطع نور بود که همچون «ماءٍ مُنهَمِر» بر چاه ویل دل تاریک، روشنا می داد. مثل باران ریز و یکدست، شتابان و بی وقفه سیاهی را می زدود. دل، در هوایش خوش بود و آرام. سبکباری اش، یادگار همین روزهای خوب اوست...
چه سخت، که اکنون وقت جدایی رسیده است. زمان وداع... وقت هبوط به «حوریب»... و باز همان کوره راه و همان سختی و همان درد و رنج و فراق...
ماه خوب «او» گذشت...
![](http://hoorib.persiangig.ir/Hoorib/Weblog%20Image/Light.jpg)