گفتم از بين خارها : بابا گفتي از روي نيزه ها : جانم چيزي از عمر من نمانده پدرقدر يک بوسه بر تو مهمانمنشکند بر لبان من بابابشکند گر به سنگ دندانمچيزي از حنجرت نمانده پدرکو دو دندان تو ؛ نمي دانم